آشوبگرى عمر

عثمان بن عفان ، سعيد بن عاص را ديده گفت : بيا نزد عمر رفته با او سخن بگوييم . چون بر او وارد شدند، عثمان در محل معين خود نشسته و سعيد در گوشه از جمعيت قرار گرفته و آثار ملال از او ظاهر بود. عمر او را ديده گفت : مى بينم از ناحيه من حزن و اندوهى در خود احساس مى كنى و خيال مى كنى پدرت را من كشته ام با آن كه چنين عملى از من به ظهور نرسيده و سوگند به خدا دوست مى داشتم من كشنده او بودم و اگر او را مى كشتم به هيچ وجه پوزش نمى خواستم ، زيرا كافرى را كشته بودم ليكن روز بدر از كنار پدرت گذشته ، ديدم چون گاو نر خشمگينى خود را آماده قتال كرده و كف برآورده بود. به وى توجهى نكرده از او درگذشتم ، گفت : پسر خطاب كجا مى روى ؟ هنوز سخنش را به اتمام نرسانيده على (ع ) با او در آويخت هنوز از جاى خود دور نشده بودم كه او را كشت .
على (ع ) نيز در آن مجلس حضور داشت ، چون اين سخن را شنيد فرمود: پروردگارا ببخش ، شرك و بت پرستى نابود شد و كارهاى گذشته را اسلام محو كرد امروز مناسب نيست مردم را عليه من تحريك نمايى .
عمر از استماع اين سخن ، خاموش شده حرفى نزد.
سعيد در اين جا عمر را مخاطب ساخته گفت : مى خواهى با اين سخن مرا از على (ع ) روگردان بسازى و به وى بدبين نمايى ، سوگند به خدا از اين كه على (ع ) كشنده پدر من است هيچ گاه نگرانى ندارم زيرا او به دست پسر عمش على (ع ) كشته شده است . (193)

 

193-الارشاد، ص 69 68
 

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: