دعا ميانه پيدا و پنهان‏

دعا ميانه پيدا و پنهان‏
تأمّلاتى در دعاى افتتاح  
دعا معراج مومنین و راه زندگی - 53
الحَمْدُ للَّهِ خالِقِ الخَلْقِ، باسِطِ الرِّزْقِ، فالِقِ الإِصْباحِ، ذِي الجَلالِ‏وَالإِكْرامِ وَالفَضْلِ وَالإِنْعامِ الَّذِي بَعُدَ فَلا يُرَى، وَقَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوَى،تَبارَكَ وَتَعالَى. الحَمْدُ للَّهِ الَّذِي لَيْسَ لَهُ مُنازِعٌ يُعادِلُهُ، وَلا شَبِيهٌ‏يُشاكِلُهُ، وَلا ظَهِيرٌ يُعاضِدُهُ، قَهَرَ بِعِزَّتِهِ الأَعِزَّاءَ، وَتَواضَعَ لِعَظَمَتِهِ‏العُظَماءُ، فَبَلَغَ بِقُدْرَتِهِ ما يَشاءُ.
"... ستايش خداى را كه آفريننده خلق است و گستراننده روزى و شكافنده‏صبحها، صاحب شكوه و بزرگوارى است و داراى فضل و انعام، آنكه آنچنان دوراست كه ديده نمى‏شود و آنچنان نزديك كه نجوا را مى‏شنود و تبارك و تعالى است،ستايش خداى را كه منازعى ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند اووپشتيبانى كه ياوريش كند، با عزّت خود عزيزان را مقهور كرد و بزرگان در برابربزرگيش تواضع كردند، پس با قدرتش به آنچه مى‏خواست رسيد..."
ستايش خداى را كه آفريننده خلق است و گستراننده روزى و شكافنده‏صبحها، صاحب شكوه و بزرگوارى است و داراى فضل و انعام، آنكه آنچنان دوراست كه ديده نمى‏شود و آنچنان نزديك كه نجوا را مى‏شنود و تبارك و تعالى است.
تأمّل در اين بخش از دعا ما را به انديشه‏هايى مى‏رساند كه بارزترين آنهااز اين قرارند:
الف - در اينجا پيوندى استوار ميان "خالق خلق" و "گستراننده روزى"هست، زيرا بر اساس آنچه از آيات قرآن و تدبّر در طبيعت جهانى كه در آن زندگى‏مى‏كنيم بر ما روشن مى‏شود، آفرينش خدا به اين صورت نبوده است كه اشياء را ازنيستى به هستى آورد، بلكه جوهر و ذات اشياء همواره نيستى است، خدا برقى ازنور هستى بر اشياء فرو پاشيده و آنها با تكيه بر خداست كه موجود شده‏اند و قائم به‏اويند و خداوند است كه بر هر چيزى قيّوم است و اگر لحظه‏اى موجودات را رهاكند، نيست و نابود مى‏شوند و از آنها چيزى بجا نمى‏ماند. اين آسمانهاى عظيم‏واين فضاى نامتناهى با كهكشانهاى كه در آن است، همه قائم به فرمان خداهستند:
)إِنَّ اللَّهَ يُمْسِكُ السَّموَاتِ وَالْأَرْضَ أَن تَزُولَا وَلَئِن زَالَتَا إِنْ أَمْسَكَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِن‏بَعْدِهِ...(. )سوره فاطر، آيه 41)
"همانا خدا آسمانها و زمين را از اينكه نابود شوند نگه مى‏دارد واگر رو به زوال‏نهند گذشته از او هيچكس آنها را محفوظ نتواند داشت."
مفهوم عطا و فيض مستمر و هميشگى، مفهومى است متناسب با روزى،زيرا آنكه هستى را به اشياء اعطاء كرده، همواره تكامل و استمرار و برآورده شدن‏نيازها را نيز به آنها به شكلى منظّم اعطا مى‏كند.
وجود ما براى ادامه يافتن، به خدا نيازمنداست نمود ظاهرى اين حقيقت،روزى خداست كه اگر آن را از ما باز مى‏داشت، اگر اين اكسيژنى را كه تنفّس مى‏كنيم‏و اين خوراكى را كه تغذيه مى‏كنيم و از طريق آن سلولها و بافتهاى بدن ما رشدمى‏كند، از ما باز مى‏داشت، طبعاً سرنوشت ما مرگ بود و نه فقط مرگ، بلكه از هم‏پاشيدن و به خاك تبديل شدن.
بنابراين اگر خدا روزى مستمر و عطاى پيوسته خود را از خلق باز مى‏داشت‏كار مخلوقات به پايان مى‏رسيد از اينجاست كه اندازه پيوند و ارتباط ميان اين دوچيز را كشف مى‏كنيم: "خالق خلق" و "گستراننده روزى"، آن كسى كه خلق راآفريد هم اوست كه روزى رامى گستراند و پخش مى‏كند، روزى در اين مورد بسيارفراتر از آن است كه انسان در وهله اوّل تصوّر مى‏كند، زيرا شامل همه عواملى است‏كه هستى را بر پا مى‏دارند و زندگى را دوام و استمرار مى‏بخشند، "شكافنده‏صبحها" اين نيز با قضيّه روزى و استمرار آن مرتبط است، زيرا كه صبح براى همه‏بهترين فرصت است براى جنبش و كوشش در جهت كسب روزى، و خداست كه‏صبح براى همه بهترين فرصت است براى جنبش و كوشش در جهت كسب روزى،و خداست كه صبح را مى‏شكافد و مى‏گشايد تا از دل تاريكى دَم برآورد: "شكافنده‏صبحها، صاحب جلال و اكرام."
ب - بينش اسلامى، بينشى است عمومى و كلّى كه موجودات پيدا و پنهان‏وحقايق ساده و پيچيده را با هم مرتبط مى‏كند... اين انديشه در اين بخش از دعامتجلّى شده است، آنجا كه ميان آفرينش نخستين كه از چشم ما پنهان بوده و روزى‏گسترده مستمر كه آن را هر دم مى‏بينيم و لمس مى‏كنيم، ارتباط بر قرار مى‏كند، اين‏روزى پيدا بهترين دليل است بر آن آفرينش نهانى. دعا بدينگونه ميان آن غيب و اين‏شهود، ميان گذشته و اين حال، ميان آنچه نديده‏ايم و آنچه همواره در هر لحظه‏مى‏بينيم، ارتباط ايجاد مى‏كند؛ اين از يك جهت، واز جهت ديگر مى‏بينيم كه اين‏بخش از دعا در ميان آفرينش نخستين و روزى مستمر و شكافتن صبحها و جلال‏واكرام خدا، به مثابه مجموعه‏اى به هم پيوسته از حقايق و اينكه خداوند در آن‏حال كه به ما نزديك است و سخن آرام ما را نيز مى‏شنود و نيز به سبب جلال‏وعظمت خويش از ما دور است، پس از جهتى نزديك و از جهتى دور مى‏باشد،نزديك است، زيرا مهيمن است، احاطه دارد، شنوا و بيناست و دور است، زيراعظيم وجليل است و با خلق شباهتى ندارد و خلق نيز بدو شبيه نيست، ارتباط برقرار مى‏كند. دعا مى‏گويد: "آنكه دوراست، از ديدن به چشم و اوهام خيال دوراست "و نزديك است پس سخن آرام را مى‏شنود" اگر انسان با دوستش به آرامى‏سخن گويد كه كسى صداى او را نشنود،خدا پيش از آن دوست اين صدا رامى‏شنود، پس از اين جهت به انسان نزديك است و بلكه نزديكتر از رگ گردن: "ونزديك است پس نجوا را مى‏شنود، تبارك و تعالى است.."
كلمه "تبارك" رمز سلسله‏اى از اسمهاى خداوند خالق، روزى دهنده،گستراننده بازگيرنده است و اسم "تعالى" رمز سلسله‏اى ديگر از نامهاى خداست:سبّوح، منزّه و همه نامهايى كه منتهى به تقديس خدا مى‏شود.
ستايش خداى را كه منازعى ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند اووپشتيبانى كه ياوريش كند. با عزّت خود عزيزان را مقهور كرد و بزرگان در برابربرزگيش تواضع كردند پس با قدرتش به آنچه مى‏خواست رسيد.
در حديثى از امام على‏عليه السلام آمده است كه در وصف مؤمنان مى‏فرمايد:
خالق در نفسهاى اينان عظيم آمده پس هرچه جز اوست، در چشم آنان‏كوچك شده است.
اين معادله در دلهاى مؤمنان صادق متجلّى است، در نفس اينان هر اندازه‏خداوند، عظيم است، خلايق به چشمشان كوچك مى‏آيد، آنان هر آنچه جزخداست را بى ارزش و ناچيز و ناتوان يافته‏اند، از اينرو دلهايشان به حطام دنيوى‏تعلّق نمى‏يابد و دوستى مادّيات و بلكه دوستى ما سِوَى اللَّه در آن داخل نمى‏گردد.
در كتابها آمده است كه حضرت عيسى‏عليه السلام با بعضى از حواريّون در گردش‏وسياحت بود، به شهرى رسيدند و چون نزديك آن شدند گنجى بر راه يافتند،گفتند: اى روح اللَّه اجازه ده در اينجا اقامت كنيم و اين گنج را به تصرّف خويش‏آوريم تا تباه نگردد، عيسى گفت: همينجا اقامت كنيد و من به اين شهر در مى‏آيم كه‏گنجى كه در آنجا دارم بجويم پس چون داخل شهر شد و در آن گشت خانه‏اى ويران‏ديد، داخل شد، پيرزنى را ديد، بدو گفت: من امشب بر تو ميهمانم آيا جز تو دراين خانه كسى هست؟ گفت آرى! مرا پسرى است پدر مرده و يتيم كه به بيابان‏مى‏رود و خار جمع مى‏كند و به شهر مى‏آيد و مى‏فروشد و پولش را براى من مى‏آوردو با آن پول زندگى مى‏كنيم. پس خانه‏اى براى عيسى آماده كرد و چون پسرش آمدگفت: امشب خدا ميمهانى صالح براى ما فرستاده است كه از پيشانيش پرتو زهدوصلاح مى‏تابد، پس همنشينى و خدمت او را غنيمت شمار، پسر بر عيسى درآمد و او را خدمت كرد و گرامى داشت، عيسى از كار و بار پسر پرسيد ودر او اَثارعقل و زيركى و استعداد براى ترقّى به مراحل كمال يافت، امّا ديد كه دلش به غمى‏بزرگ مشغول است، پس او را گفت: مى‏بينم كه دلت پيوسته گرفتار غمّى است،مرا از آن خبر ده، شايد دواى دردت بنزد من باشد. عيسى چون در اين سخن پافشارى كرد، پسر گفت: آرى! در دل من غم و دردى است كه جز خدا كسى توان‏مداواى آن ندارد، عيسى گفت: مرا از آن خبر ده، شايد خدا علاج آن را به من الهام‏كند. پسر گفت: روزى خار مى‏كشيدم، بر كاخ دختر شاه گذشتم، به كاخ نگريستم‏ونگاهم به دختر افتاد و عشقش در دلم نشست و هر روز افزونتر مى‏شود وعلاج آن‏را دوايى جز مرگ نمى‏شناسم. عيسى فرمود: اگر او را مى‏خواهى چاره‏اى براى تومى‏انديشم تا با او ازدواج كنى. پسر به نزد مادر آمد و سخن عيسى را براى او گفت،مادر گفت: اى فرزند، من گمان نمى‏كنم اين مرد وعده چيزى دهد كه به آن وفانتواند كرد، پس سخنش گوش دار و در هرچه مى‏گويد فرمانبردارش باش. چون‏صبح شد عيسى به پسر گفت: بر در كاخ شاه رو و چون نزديكان ووزيران شاه آمدندو خواستند كه داخل شوند، آنان را بگو: به شاه برسانيد كه من براى خواستگارى‏دخترش آمده‏ام؛ آنگاه پيش من بيا و از آنچه ميان تو و شاه گذشت خبرم ده. پسرچنان كرد و چون كسان شاه سخنش را شنيدند خنديدند و تعجّب كردند، پس برشاه وارد شدند و در حاليكه پسر را ريشخند مى‏كردند از گفته او پادشاه را خبردادند، پادشاه پسر را به حضور طلبيد، پسر چون در آمد و خواسته را بازگفت‏پادشاه به ريشخند گفت: دخترم را به تو نمى‏دهم مگر آنكه براى من جواهرات‏قيمتى و بزرگ بياورى كه چنين و چنان باشد.. و آنچه را كه در خزانه هيچ پادشاهى‏يافت نمى‏شود براى او وصف كرد.
پسر گفت: من مى‏روم و خواست تو را مى‏آورم، و بنزد عيسى بازگشت‏وماجرا را بازگفت، پس عيسى او را به ويرانه‏اى برد كه در آن سنگها وكلوخهاى‏بزرگ بود، عيسى دست به دعا برداشت و خدا همه آن سنگ و كلوخها را به‏جواهراتى از همان جنس و بهتر از آنچه شاه خواسته بود تبديل كرد، پس عيسى‏گفت: اى پسر از اينها هر چه خواهى برگير و بنزد شاه ببر.
چون سنگها را بنزد شاه برد، شاه و مجلسيانش در اين كار متحيّر شدند، امّاگفتند: اينها كافى نيست، پسر پيش عيسى آمد و قصّه را بازگفت، عيسى فرمود: به‏ويرانه رو و هرچه مى‏خواهى برگير وبنزد آنان ببر. پسر چون چندين برابر بار نخست‏جواهر بنزد آنان برد حيرتشان افزون گشت و شاه گفت: اين موردى عجيب است،پس با پسر خلوت كرد و حال را از او پرسيد، پسر نيز همه ماجرا را بازگفت: پس‏شاه دانست كه مهمان، عيسى است، پس پسر را گفت: مهمانت را بگو بنزد من آيدو عقد دخترم را با تو ببندد. عيسى حاضر شد و عقد دختر را با پسر بست، شاه نيزلباسى گرانبها به پسر پوشانيد و پسر همان شب را با دختر شاه بسر برد.
چون صبح شد شاه پسر را خواست و با او سخن گفت و او را خردمند و فهيم‏و هوشيار يافت، شاه جز آن دخترى فرزندى نداشت پس پسر را جانشين و وارث‏خود كرد و خواص و اعيان كشور را فرمود تا با او بيعت كنند و در اطاعت او باشند.
شب بعد پادشاه ناگهان مرد وپسر را بر تخت شاهى نشانيدند و فرمانبردارش‏شدند و گنجينه‏ها را تسليم او كردند. پس از آن در روز سوم عيسى بنزد پسر آمد تاوداع كند، پسر گفت: اى حكيم تو بر من حقوقى دارى كه اگر تا ابد زنده بمانم‏نمى‏توانم حتى يكى را سپاس بگزارم، امّا ديشب چيزى به دلم آمد كه اگر پاسخم‏ندهى مرا از آنچه برايم حاصل كردى سودى نخواهد بود. عيسى گفت: چيست؟پسر گفت: توكه توانستى مرا طى دو روز از آن حالت نكبتبار به اين پايگاه رفيع‏برسانى چرا اين كار را در حقّ خودت نكردى. و در اين لباس و حالت ديده‏مى‏شوى؟ و چون در سؤال پا فشارى كرد، عيسى فرمود: آنكه به خدا عالم است‏وبه فناى دنيا و پستى آن بينا، به اين پادشاهى نابود شونده و امور فانى رغبتى‏ندارد، ما را از نزديكى خدا و شناخت و دوستى او لذّتهايى روحى هست كه اين‏لذّتهاى فانى را در پيش آن هيچ مى‏شماريم.
پس چون عيسى پسر را از عيوب و آفات دنيا و نعيم و درجات آخرت خبرداد، پسر گرفت: حال كه چنين است پرسشى ديگر دارم: چرا براى خودسزاوارترين و بهترين را برگزيدى و مرا در اين بلاى بزرگ افكندى؟ عيسى فرمود:چنين كردم كه عقل و هوش تو را بيازمايم و نيز تا از ترك چيزها كه دارى بيشتروكاملتر ثواب ببرى و حجّتى بر ديگران باشى، پس پسر پادشاهى را رها كردولباسهاى پوسيده خود را پوشيد و درپى عيسى افتاد، چون عيسى بنزد حواريّون‏بازگشت گفت: اين است گنجى كه مى‏پنداشتم در اين شهر است، او را يافتم‏وستايش خداى را. )بحار الانوار ج‏14، ص‏280)
هنگامى كه عظمت خدا در نفس انسان تجلّى مى‏يابد و دنيا به چشم اوكوچك مى‏آيد، همه مصيبتها و مشكلات دنيا در برابرش حقير مى‏شود، اين است‏كه مى‏بينيم پيامبران بزرگ بهترين مَثَل صبر و استقامت و پايدارى و مقاومت در برابرفشارها و مشكلات هستند، از آنرو كه خدا در چشم آنان بزرگ و هرچه جز اوست‏كوچك است. حضرت ابراهيم‏عليه السلام نداى رب را اجابت مى‏كند و اقدام به بريدن سرپسرش مى‏نمايد و سپس فرزندانش را در زمينى بى آب و آبادنى رها مى‏كند و دررويارويى با طاغوت در آتش افكنده مى‏شود، امّا حتّى يك كلمه بر زبان نمى‏آوردوهم‏چنين كه نهصد و پنجاه سال در دعوت قوم خود صبر و شكيبايى نشان دادوبدينگونه بقيّه پيامبران، امّا اينها از كجا به اين بلند مرتبگى و تكامل دست يافتند؟چگونه از دنيا و ما فيها فراتر و بالاتر رفتند و چسان استقامت كردند؟ همانا در پس‏آنان سرچشمه‏اى از نور و اراده و قدرت بود، سرچشمه ايمان به خدا، عظمت خدادر درون آنان جلوه‏گر شد و دنيا پيش آنان خوار و ناچيز گشت، و ما به نوبه خودفراخوانده شده‏ايم كه اين ايمان را تا درجه خوار شمردن همه دشواريها ومشكلات‏ژرفا بخشيم. ايمان عميق آن است كه قدرتى ما فوق به انسان مى‏دهد تا در زندان‏طاغوتان ايستادگى كند و مقاومتى بى همتا در برابر همه شكنجه‏ها به انسان‏مى‏بخشد، ايمان است كه باعث مى‏شود مؤمن مجاهد بالبخندى آشكار به پيشوازحكم اعدام برود، زيرا چوبه دار بزودى او را به سوى خدا عروج خواهد داد.
ايمان به خدا و عظمت او باعث مى‏شود كه ما در لحظه‏اى حسّاس رويارويى‏با زندگى، تعادل و پايدارى خود را از دست ندهيم.
بخش ديگر دعا به اين انديشه اشاره مى‏كند: "ستايش خداى را كه منازعى‏ندارد تا همتاى او باشد و شبيهى كه همانند او" در اينجا كسى نيست كه با خدا نزاع‏و كشمكش كند و همتا و همسان او باشد "و نه پيشتيبانى كه ياور او" سپس دعامى‏گويد: "با قدرتش عزيزان را مقهور كرد"، پس همه عزّتمندان در برابر جبّارآسمانها و زمين خوار و شكست خورده‏اند، "و بزرگان در برابر بزرگيش تواضع‏كردند پس با قدرتش به آنچه مى‏خواست رسيد"، قدرت خدا بينهايت است و برهمه چيز و هر آنچه آن عزيز قدرتمند خواهد، احاطه دارد.

منبع : دعا معراج مومنین و راه زندگی
نویسنده : آیت الله  محمّدتقى المدرسى‏

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن