جناب ابوبکر رضی الله عنا اولین شیعه کش تاریخ

بعد از ابن تيميه ،فضل بن روز بهان، دهلوي، احسان الهي ظهير، دکتر قفاري از معاصرين در کتاب اصول مذهب الشيعه، دکتر طالوت، عبدالرحمان دمشقيه، عثمان الخميس مي گويند: شيعيان معتقدند که بعد از پيامبر (ص) اصحاب آن حضرت همه مرتد شدند مگر چهار نفر که بر وصايت و امامت اميرالمومنين ماندند.اين روايت از عايشه است و ابن کثيردمشقي سلفي نقل مي کند:عن عايشه قالت: لما قبض رسول الله صلي الله عليه و سلّم ارتدت العرب قاطبةً و اشرأبت النفاق. پيغمبر که از دنيا رفت همه عرب از بيخ و بن مرتد شدند و نفاق در ميان آنها اوج گرفت. کتاب البداية و النهاية، ج6، ص33. آقاي شوکاني مي گويد: روايت صحيح است. نيل الاوطار، ج1، ص36 و همچنين حاکم نيشابوري در مستدرک الصحيحين، ج3، ص260 و امام قرطبي، در ج8، ص147 و آقاي عبدالرزاق صنعاني در المصنف، ج1، ص152 و ابن سعد در طبقات، ج2، ص191 همه صراحت دارند بر اينکه بعد از نبي مکرم همه عرب از بيخ و بن مرتد شدند. مزّي در تهذيب الکمال عبارت تندي دارد، از عمرو بن ثابت: لمّا مات النبي صلي الله عليه و سلم کفر الناس إلا خمسة   همه مردم کافر شدند يعني از ارتداد هم بالاتر، مگر پنج نفر. تهذيب الکمال آقاي مزي، ج21، ص557 و ابن حجر عسقلاني، در تهذيب التهذيب، ج8، ص9 و آقاي ابن کثير دمشقي در البداية و النهاية، ج6، ص91.جالب اينکه ذهبي در تاريخ اسلام، ج4، ص177 از قول آقاي وکيع مي گويد: سلم من الفتنة من المعروفين اربعة: سعد بن وقاص، عبدالله بن عمر، أسامة بن زيد، محمد بن مسلمة. در فتنه‌اي كه بعد از پيغمبر اتفاق افتاد جز چهار نفر، همه گرفتار شدند: سعد بن وقاص، عبدالله بن عمر، أسامة بن زيد و محمد بن مسلمة. بخاري در اين زمينه روايات متعددي دارد، تمام اين روايات هم از ابو‌هريره است در عبارت صحيح بخاري آمده كه ابو‌هريره مي‌گويد: لمّا توفي النبي صلي الله عليه و سلّم و استخلف ابوبكر و كفر مَن كفر مِن العرب ...پيغمبر كه از دنيا رفت و ابوبكر به خلافت نشست و تعداد انبوهي از عرب كافر شدند. صحيح بخاري، ج8، ص140، ح6924(كتاب استتابة المرتدين و المعاندين، باب قتل من ابي قبول الفرائض) و ج2، ص109، ح1399(كتاب الزكوة، باب وجوب الزكوة) اين عبارت بخاري است. در صحيح مسلم، سنن ابن‌ماجه، سنن نسائي، ج6، ص5 نيز اين تعبيرات وجود دارد كه بعد از نبي مكرم (وكفر مَن كفر مِن العرب) .

وقتي رسول اكرم (ص) از دنيا رفت، مردم ــ كه بارها از زبان رسول اكرم ولايت، خلافت، وصايت و امامت علي را و همچنين در غدير خم كه تقريباً بيش از80 روز فاصله با رحلت نبي مكرم نداشت قضيه (من كنت مولاه فعلي مولاه) را شنيده بودند ــ وقتي كه شنيدند آقا اميرالمومنين خليفه منصوص پيغمبر كنار رفت و به جاي او ابوبكر درمسند خلافت نشست، تعدادي از مردم در اطراف مدينه حاضر نشدند كه زير بار خلافت ابوبكر بروند و معمولاً قوام يك حكومت به مسائل اقتصادي است؛ اگر چناچه يك حكومت بودجه كافي نداشته باشد نمي‌تواند سرپا بايستد. وقتي از طرف ابوبكر كسي را براي جمع‌آوري زكات فرستادند، تعداد انبوهي از اين مسلمانان اطراف مدينه و قبائل گفتند: ما نماز مي‌خوانيم، روزه مي‌گيريم ولي زكات به ابوبكر نمي‌دهيم، مشروعيّت خلافت ابوبكر براي ما محرز نيست آنچه كه بخاري در صحيحش، ج2، ص109، ح1399(باب وجوب الزكوة) نقل كرده از ابوهريره است كه: لمّا توفي النبي صلي الله عليه و سلّم و استخلف ابوبكر و كفر مَن كفر مِن العرب فقال عمر رضي الله عنه كيف تقاتل الناس و قد قال رسول الله صلي الله عليه و سلم أمرت أن اقاتل الناس حتي يقولوا لا إله إلا الله فمن قال لا اله الا الله عصم مني ماله و نفسه إلا بحقه و حسابه علي الله فقال والله لأقاتلنّ من فرق بين الصلوة و الزكوة فان الزكوة حق المال والله لو منعوني عقالاً كانوا يؤدونه الي رسول الله صلي الله عليه و سلم لقاتلتهم علي منعه    وقتي ابوبكر تصميم گرفت با اصحاب ردة بجنگد، خليفه دوم بر ايشان اعتراض كردند و گفتند: چگونه مي‌خواهي با مردم قتال كني با اينكه پيغمبر فرمود: من مأمورم با كفار بجنگم تا اينكه اينها لاإله إلا الله بگويند و هر كس لا اله الا الله بگويد و مسلمان شود مال و جان او كاملاً در امان است مگر اينكه از حدّ اسلام و حدّ توحيد بيرون رفته باشد؛ ولي ابوبكر گفت: قسم به خدا با هر كس كه بين نماز و زكات فرق بگذارد خواهم جنگيد حتي اگر يك بزغاله‌اي كه به پيغمبر مي‌دادند و به من ندهند با او خواهم جنگيد.پس معلوم مي‌شود كه آنها مرتد نبودند، اينها نماز مي‌خواندند و به خدا هم ايمان داشتند، به نبي مكرم هم ايمان داشتند ولي سخنشان اين بود كه ما زكات به خلیفه غاصب نمي‌دهيم. لذا ابوبكر گفت: من با اينها مي‌جنگم. اين نشان مي‌دهد كه افرادي كه ابوبكر با آنها جنگيده و با اعزام خالد بن وليد و عكرمه و ديگران، آنها را به خاك و خون كشيدند، زنانشان را اسير كردند، اموالشان را تصرف كردند حتي در زندان مدينه تا زمان خلافت عمر هم بودند، قضيه ارتداد در كار نيست. آنها منكر زكات مشروع هم نبودند كه بگوئيم انكار ضرورتي از ضروريات دين را كرده بودند. ابن‌عثم كوفي كه از شخصيتهاي برجسته اهل سنت در فتوح، ج1، ص18 و48 و 53 مي‌گويد: وقتي كه يكي از فرماندهان سپاه ابوبكر به نام زياد بن لبيد به طرف قبيله كنده رفت و از آنها تقاضاي زكات و دعوت به خلافت ابوبكر كرد، يكي از سادات بني‌تميم به نام حارث بن معاويه به زياد گفت: إنك لتدعو إلي طاعة رجلٍ لم يعهد الينا و لا اليكم فيه عهد. شما ما را مي‌خوانيد به طاعت ابوبكر كه اصلاً ما سابقه و آشنائي با او نداريم.آقاي زياد بن لبيد گفت: بله، همين طور است ولكن ما ابوبكر را در مدينه براي خلافت انتخاب كرده‌ايم. حارث گفت: أخبرني لِمَ نحّيتم عنها أهل بيته و هم أحق الناس بها... زياد بگو چرا اهل بيت پيغمبر را از خلافت دور كرديد و حال آنكه آنها شايسته‌ترين انسانها به خلافت بودند، و قرآن مي‌گويد: و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب الله (انفال، آيه75) زياد گفت: براي اينكه مهاجرين و انصار نظر دادند كه ابوبكر شايسته است براي خلافت. حارث بن معاويه گفت: لا والله ما أزلتموها عن اهلها إلا حسداً منكم و ما يستقر في قلبي أنّ رسول الله خرج من الدنيا و لم ينصب للناس علماً يتّبعونه  قسم به خدا اين چنين نيست شما اهلبيت پيغمبر را جز از راه حسد از خلافت دور نكرديد، ما نمي‌توانيم باور كنيم كه پيغمبر از دنيا برود ولي خليفه‌اي براي مردم معين نكند ... سپس گفت: فارحل عنا ايها الرجل فانك تدعو علي غير رضاً    زياد! از قبيله ما دور شو، تو ما را به غير رضاي خداوند دعوت مي‌‌كني. بعد يكي ديگر از صحابه به نام عرفطة بن عبدالله ذهلي برخاست وبه زياد حمله كرد و گفت: ما نيازي به خليفه شما نداريم و ما تابع پيغمبر و خليفه منصوب او هستيم. تا اينكه زياد را زدند و قبيله «كنده و بني‌تميم» به نماينده اعزامي ابوبكر حمله كردند ، او را اخراج كردند و تصميم به قتلش داشتند. جالب اين است كه بعد از اين مي‌گويد: فجعل زياد لايأتي قبيلة من قبائل كندة فيدعوهم الي الطاعة إلا رّدوا عليه ما يكره   هر كجا كه زياد بن لبيد مي‌رفت، به او مي‌گفتند كه ما حاضر نيستيم زير بار خلافت ابوبكر برويم. در ادامه فتوح ابن‌اعثم از صفحه48 تا 53 آمده است: «فهمّ ابوبكر بقتل المقاتلة و قسمة النساء و الذرية فمنعه عمر عن ذلك»  وقتي كه اسراء را به مدينه آوردند ابوبكر مي‌خواست آنها را در ميان مردم تقسيم كند، عمر ممانعت كرد و گفت: اينها همه زنان مسلمان و گوينده لا إله إلا الله هستند. بالاخره ابوبكر دستور داد كه تمام آنها را زنداني كردند. وقتي كه خلافت به عمر رسيد گفت: همه براي رضاي خدا آزاد هستيد و براي آزادي هم نيازي به فديه نداريد. اينها همه نشان مي‌دهد كه اين افرادي كه به بهانه ارتداد، توسط خالد يا عكرمه و يا زياد بن لبيد مورد كشتار قرار گرفتند، جز تعداد كمي مثل اصحاب مسيلمه كذاب كه شايد تعدادشان به هزار نفر نمي‌رسيده و در زمان پيغمبر هم با آن حضرت مي‌جنگيدند مرتد نشده بودند و گرنه در مورد باقي مسلماناني كه افراد ابوبكر با آنها مي‌جنگيدند، يك مورد نداريم كه آنها از اسلام برگشته باشند يا مرتد شده باشند يا منكر ضرورتي از ضروريات اسلامي شده باشند.

جريان ننگين كشتن مالك بن نويره و همبستری با همسرش در همان شب

ابن‌حجر عسقلاني در كتاب الإصابة، ج5، ص560، رقم7712 مي‌گويد: مالك بن نويره شاعر و از شخصيتهاي برجسته و جنگجو بود و جزو نام‌آوران بني‌يرموع در جاهليت بود. وقتي كه ايشان مسلمان شد پيغمبر اكرم دستور داد كه او نماينده حضرت در قبيله خودش باشد و در زمان پيامبر اسلام او زكات و صدقات را جمع مي‌كرد و به مدينه مي‌فرستاد. طبري در تاريخش، ج2، ص503(در حوادث سال11 هجري) درباره كشتن ملك بن نويره مي‌گويد: لما غشوا القوم راعوهم تحت الليل فأخذ القوم السلاح قال فقلنا إنا المسلمون فقالوا ونحن المسلمون قلنا فما بال السلاح معكم قالوا لنا فما بال السلاح معكم قلنا فان كنتم كما تقولون فضعوا السلاح قال فوضعوها ثم صلينا وصلوا .وقتي كه ما حمله كرديم بر قبيله مالك بن نويره، اينها در برابر ما سلاح كشيدند و ما گفتيم كه ما مسلمانيم، آنها هم گفتند: ما نيز مسلمانيم. گفتيم: اگر مسلمان هستيد پس اين سلاحها چيست؟ اسلحه‌ها را به زمين گذاشتند. ما نماز خوانديم و قبيله مالك هم با ما نماز خواندند. تاريخ طبري، ج2، ص503 و تاريخ اسلام ذهبي، ج3، ص33  ابن‌أعثم درباره قضيه خالد مي‌گويد: وقتي كه خالد بن وليد وارد منطقه بني‌تميم شد، با سپاهش از همه طرف آنان را محاصره كرد و در آن جا مسائلي پيش آورد تا آن جائي كه دستور داد كه پسرعموهاي مالك را گردن بزنند. فقال القوم: إنّا مسلمون فعلي ماذا تأمر بقتلنا؟ قال شيخ منهم: أليس قدنهاكم ابوبكر عن ان تقتلوا من صلي للقبلة؟ ما همه مسلمان هستيم. چرا دستور به قتل ما مي‌دهي؟ پيرمردي از آنها گفت: آيا ابوبكر دستور نداده كه كسي را كه به سوي قبله نماز خواند، حق كشتنش را نداريد؟ خالد بن وليد گفت: شما اصلاً يك لحظه هم نماز نخوانده‌ايد. ابوقتاده كه از صحابه است، در مقابل خالد ايستاد و گفت: «أشهد أنّك لا سبيل لك عليهم»  خالد تو اين حق را نداري كه دستور كشتن اينها را صادر كني. من خود شاهد بودم كه اينها در پشت سر ما نماز خواندند. ولي خالد نپذيرفت و دستور داد كه اينها را يكي پس از ديگري گردن زدند. ابن‌أعثم در ادامه مي‌آورد كه: ابوقتاده با خداوند عهد كرد كه در هيچ سفري همراه خالد بن وليد نباشد. خالد دستور داد كه مالك را نيز گردن بزنند. مالك گفت: أتقتلني و أنا مسلمٌ أصلي الي القبلة  آيا دستور قتل مرا صادر مي‌كني و حال آنكه من مسلمانم و به قبله نماز مي‌خوانم.  قال: لو كنتَ مسلماً لِما منعتَ الزكوة  خالد گفت: اگر چنانچه مسلمان هستي، چرا زكات نمي‌دهي؟   مالك گفت: پيغمبر اكرم دستور داده است كه زكات را به نائب و خليفه واقعي برسانيم و از اين گونه سخنان بين مالك و خالد ردّ و بدل شد تا اينكه خالد گفت: هيچ راهي ندارم جز اينكه تو را بكشم. مالك به همسرش نگاه كرد و گفت: «بهذه قتلتَني»  به خاطر اين زن مي‌خواهي مرا بكشي تا او را تصاحب كني. خالد گفت: نه، تو را من به خاطر رجوعت از اسلام مي‌كشم. جالب اين است كه آقاي ذهبي در تاريخ اسلام، ج3، ص33 صراحت دارد كه: «و قال لضرار بن الأزور: اضرب عنقه، فالتفت مالك الي زوجته ... وكانت في غاية الجمال». خالد به ضرار بن ازور گفت: گردن او را بزن، مالك به همسرش نگاه مي‌كرد ... و همسرش در نهايت زيبائي بود.«فضرب عنقه و جعل رأسه أحد أثافي قدر طبخ فيها طعام ثمّ تزوج خالد بالمرأة»  او را كشت و همان شب به همسر مالك بن نويره تجاوز كرد و سر بريده مالك بن نويره را كه از شرفاء قومش بود براي پختن طعام در زير ديگ قرار داد. جالب اين است كه وقتي اين خبر به مدينه رسيد، ابوبكر سريعاً دستور داد كه خالد به مدينه بيايد و در عبارتي كه طبري در كتاب خود دارد، وقتي كه عمر چشمش به خالد افتاد گفت:«قتلتَ امرءً مسلماً ثمّ نزوتَ علي امرأته، والله لأرجمنّك باحجارك»  مسلماني را مي‌كشي و بر همسر او تجاوز مي‌كني؟ قسم به خداي عالم در حق تو حد جاري مي‌كنم و تو را سنگسار خواهم نمود. خالد كه ديد اوضاع خيلي خوب نيست، نزد ابوبكر رفت و گفت: من اجتهادي كردم و در اين اجتهاد خود خطا نمودم. (مجتهد هم كه اگر خطا كند يك اجر دارد و اگر خطا نكند دو اجر خواهد داشت). ابوبكر به عمر گفت:«إنّ خالد تأوّل فأخطأ» خالد تأويل و اجتهادي كرده و خطا نموده است. لذا از حد زدن به خالد بن وليد صرف نظر كردند. جالب اين است كه وقتي ابوبكر با خالد ملاقات كرد و از طرف ابوبكر خاطر جمع شد، به مسجد برگشت و به عمر يك طعنه خيلي تند و دور از ادب زد و گفت:«هلمّ اليّ يا بن أمّ‌شملة، فعرف عمر أنّ أبابكر قد رضي عنه فلم‌يكلّمه و دخل بيته» اسم مادرش را آورد و عبارت بسيار زشتي به كار برد.

راستی رأی عمر بر سنگسار خالد زناکار است چرا ابوبکر حاضر نیست به او حد زنا بزند؟

ابوبكر دستور داد اسراي اصحاب ردة را زندانی كردند و عمر در زمان خلافت خود دستور به آزادي آنها داد. سوال اينجاست كه اگر كار ابوبكر درست بوده پس چرا عمر اسراء را آزاد كرد و اگر كار عمر درست بوده پس چرا ابوبكر آنها را حبس نمود؟

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن