وَالْمُقَصِّرُ في حَقِّكُمْ زاهِقٌ؛
هر كس در حقِّ شما كوتاهى كند، نابود است.
كلمه «قصر» در لغت عربى، هم متعدى به خودش آمده و هم متعدى به حرف جرّ. و آن گاه معناى قصر به لحاظ حرف جرّ مختلف مى شود.
اگر قصر خودش متعدى باشد به معناى محدود كردن،
اگر توسط حرف جرّ «من» باشد به معناى نقصان،
اگر با حرف «على» تعديه شود به معناى اكتفا كردن،
اگر با حرف «عن» تعديه شود به معناى عجز و ناتوانى،
و اگر با حرف «فى» تعديه شود به معناى «كوتاهى كردن عمدى» خواهد بود.1
المقصّر في حقّكم، يعنى كسى كه در شناخت ائمّه عليهم السلام كوتاهى كند ناگزير از ملازم بودن با آنان محروم خواهد بود. شايد اتم مصاديق ملازمت جناب سلمان باشد كه به آن بزرگواران چنين ملحق شد و از اهل بيت گشت.
زراره گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود:
أدرك سلمان العلم الأوّل والعلم الآخر وهو بحر لا ينزح وهو منّا أهل البيت بلغ من علمه أنّه مرّ برجل في رهط... .2
پس مقصّر در حق اهل بيت عليهم السلام نمى تواند به آن جا برسد كه معرفت داشته باشد، قهراً تبعيَّت، اطاعت و انقياد نخواهد داشت. از اين رو بين او و ائمّه فاصله زياد خواهد شد و او از آن بزرگواران دور خواهد بود.
توضيح مطلب اين كه انسان يا عالم است يا جاهل، و جاهل نيز يا قاصر است و يا مقصّر. جاهل قاصر در زمان هاى گذشته وجود داشته، امّا در زمان فعلى جاهلِ قاصر داريم يا نه؟ محلّ بحث است. شايد در اين زمان چنين افرادى بسيار اندك باشند؛ مثل كسانى كه در جنگل ها زندگى مى كنند و به طور كلّى از هر جاى ديگرى منقطع هستند و كسى به آن جا رفت و آمد ندارد و در عين حال انسان هستند.
پس اصلِ وجود جاهلِ قاصر را به نحو موجبه جزئيه نمى شود منكر شد، امّا جاهايى كه كم ترين تمدّنى را دارا هستند ادّعاى جاهلِ قاصر مشكل است.
البته ما فعلاً بحث صغروى نداريم، ما مى گوييم: اگر كسى واقعاً قاصر و از شناخت خداوند متعال، يا پيامبر اكرم، يا ائمّه و يا هر معرفتى از معارف دينى عاجز باشد بر حسب قواعد با چنين جاهلى جور ديگرى رفتار مى شود و خدا خودش مى داند كه چگونه رفتار كند، به ما مربوط نيست.
سخن در جاهلِ مقصّر است كه تكليف وى چيست؟
اگر كسى جاهل باشد و بداند كه جاهل است و از روى عمد در پى معرفت و علم نباشد و در تاريكى جهل باقى بماند چنين فردى از نظر شرعى، عقلى و عقلايى مورد مذمّت است و معذور نخواهد بود.
شاهد اين مطلب اين است كه وقتى انسان دچار كم ترين سردرد مى شود، براى مداواى آن اقدام مى كند تا اين درد را برطرف كند. اگر در آبادى محل زندگى طبيبى يا داروخانه اى نباشد مى پرسد و به نزديك ترين آبادى كه در آن جا طبيب يا دارو وجود دارد به هر وسيله اى خود را مى رساند.
آرى، كم ترين سردرد انسان را به حركت وامى دارد، كه اگر حركت نكند هم خودش، خويشتن را ملامت مى كند و هم ديگران او را سرزنش مى نمايند.
به راستى آيا به دست آوردن معرفت دينى و رسيدن به يكى از حقايق معنوى به قدر يك سردرد نبايد براى انسان داعويّت و محرّكيت داشته باشد؟
بديهى است كه اگر انسانِ جاهل براى به دست آوردن معرفت ـ با فرض تمكّن ـ حركت نكند و ادّعاى عجز نمايد، از او قبول نمى كنند و ملامتش مى نمايند.
از طرفى، برخى جاهل هستند، امّا نه تنها به جهلشان و به جاهل بودنشان جاهل اند؛ بلكه خود را عالم هم مى دانند. از اين رو آنان هرگز سؤال نمى كنند؛ مثل كسى كه در مسيرى با همّت و جدّيت حركت مى كند تا به مكّه برسد، غافل از اين كه اين راه، راه هندوستان است، نه حجاز؛ ولى معتقد است كه اين راه به مكّه منتهى مى شود و از احدى نمى پرسد كه راه مكّه، كجاست و با كمال جدّيت همين راه را ادامه مى دهد؛ چرا كه او احتمال اشتباه نمى دهد كه از كسى بپرسد.
مگر كسى در بين راه به او برسد، از او بپرسد كه كجا مى روى؟ در اين صورت او از جهل مركّب به جهل بسيط وارد خواهد شد تا بعد او را دانشمندى از جهل بيرون بياورد و دستش را بگيرد و واقعاً او را در راهى قرار دهد كه به حجاز منتهى مى شود.
1 . ر.ك: المفردات فى غريب القرآن: 405.
2 . الاختصاص: 11، بحار الأنوار: 22 / 373، حديث 11 به نقل از رجال كشى: 8 . اين روايت در الطبقات الكبرى: 4 / 85 و 86 نيز به سند ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام نقل شده و در آن آمده است: «كان بحراً لا ينزف».