((540- بشير نبال از امام صادق (عليه السلام ) روايت كند كه فرمود: هنگامى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نشسته بود كه زنى به نزد آن حضرت آمد، حضرت به آن زن خوش آمد گفت و دست او را گرفته نشانيد، سپس فرمود: اين زن دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند، يعنى خالدبن سنان كه آنها را (به خدا) دعوت كرد و آنها از ايمان آوردن به او سر باز زدند، و آتشى بود كه آن را (آتش حدثان ) مى ناميدند، و هر سال يكبار به سراغ آنها مى آمد و بعضى از آنها را در كام خود فرو مى برد، و هر ساله آن آتش در وقت معينى مى آمد، آن پيغمبر بدانها فرمود: اگر من اين آتش را از شما باز گردانم ايمان مى آوريد؟ گفتند: آرى پس آن پيغمبر جامه خود را جلوى آن آتش گرفت و آن را برگرداند و بدنبال آن رفت تا به درون غارى كه آتش از آنجا بيرون مى آمد وارد شد و آن مردم بر در آن غار نشستند و چنان پنداشتند كه ديگر هرگز آن پيغمبر بيرون نخواهد آمد، پس ديدند كه او بيرون آمد و مى گفت : اين است اين است (مجلسى (رحمة الله عليه ) گويد: يعنى اين است كار و معجزه من ) و همه اينها از اين است ) يعنى از طرف خداوند است ) بنو عبس پنداشتند كه من بدر نيايم (ولى ) من بيرون آمدم و در حاليكه پيشانيم (از عرق )تر است .
سپس به آنها فرمود: اكنون به من ايمان مى آوريد؟ گفتند: نه .
فرمود: پس من در فلان روز مى ميرم و چون مردم مرا به خاك بسپاريد، بزودى رمه گورخرى كه پيشاپيش آنها خر دم بريده اى بيايد تا بر سر قبر من بايستند و چون چنين شد قبر مرا بشكافيد و هرچه خواهيد از من بپرسيد، و چون آن پيغمبر از دنيا رفت و آن روز موعود رسيد و گورخران بر سر قبر او گرد آمدند آن مردم خواستند قبرش را بشكافند ولى با خود گفتند: تا زنده بود بدو ايمان نياورديد (و سخنش را باور نكرديد) پس چگونه پس از مرگش به او ايمان خواهيد آورد، و اگر قبرش را بشكافيد اين كار (هميشه ) براى شما ننگى بجا خواهد گذارد او را واگذاريد، و بدين ترتيب او را به حال خود واگذاردند (و قبرش را نشكافتند). ))
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْكُوفِيُّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ عَمْرِو بْنِ أَيْمَنَ جَمِيعاً عَنْ مُحَسِّنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ مُعَاذٍ عَنْ أَبَانِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ بَشِيرٍ النَّبَّالِ عَنْ أَبِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ بَيْنَا رَسُولُ اللَّهِ ص جَالِساً إِذْ جَاءَتْهُ امْرَأَةٌ فَرَحَّبَ بِهَا وَ أَخَذَ بِيَدِهَا وَ أَقْعَدَهَا ثُمَّ قَالَ ابْنَةُ نَبِيٍّ ضَيَّعَهُ قَوْمُهُ خَالِدِ بْنِ سِنَانٍ دَعَاهُمْ فَأَبَوْا أَنْ يُؤْمِنُوا وَ كَانَتْ نَارٌ يُقَالُ لَهَا نَارُ الْحَدَثَانِ تَأْتِيهِمْ كُلَّ سَنَةٍ فَتَأْكُلُ بَعْضَهُمْ وَ كَانَتْ تَخْرُجُ فِى وَقْتٍ مَعْلُومٍ فَقَالَ لَهُمْ إِنْ رَدَدْتُهَا عَنْكُمْ تُؤْمِنُونَ قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَجَاءَتْ فَاسْتَقْبَلَهَا بِثَوْبِهِ فَرَدَّهَا ثُمَّ تَبِعَهَا حَتَّى دَخَلَتْ كَهْفَهَا وَ دَخَلَ مَعَهَا وَ جَلَسُوا عَلَى بَابِ الْكَهْفِ وَ هُمْ يَرَوْنَ أَلَّا يَخْرُجَ أَبَداً فَخَرَجَ وَ هُوَ يَقُولُ هَذَا هَذَا وَ كُلُّ هَذَا مِنْ ذَا زَعَمَتْ بَنُو عَبْسٍ أَنِّى لَا أَخْرُجُ وَ جَبِينِى يَنْدَى ثُمَّ قَالَ تُؤْمِنُونَ بِى قَالُوا لَا قَالَ فَإِنِّى مَيِّتٌ يَوْمَ كَذَا وَ كَذَا فَإِذَا أَنَا مِتُّ فَادْفِنُونِى فَإِنَّهَا سَتَجِى ءُ عَانَةٌ مِنْ حُمُرٍ يَقْدُمُهَا عَيْرٌ أَبْتَرُ حَتَّى يَقِفَ عَلَى قَبْرِى فَانْبُشُونِى وَ سَلُونِى عَمَّا شِئْتُمْ فَلَمَّا مَاتَ دَفَنُوهُ وَ كَانَ ذَلِكَ الْيَوْمُ إِذْ جَاءَتِ الْعَانَةُ اجْتَمَعُوا وَ جَاءُوا يُرِيدُونَ نَبْشَهُ فَقَالُوا مَا آمَنْتُمْ بِهِ فِى حَيَاتِهِ فَكَيْفَ تُؤْمِنُونَ بِهِ بَعْدَ مَوْتِهِ وَ لَئِنْ نَبَشْتُمُوهُ لَيَكُونَنَّ سُبَّةً عَلَيْكُمْ فَاتْرُكُوهُ فَتَرَكُوهُ