ذکر بعضي ازستمها که ازمنصور دوانيقي لعنۀ الله علیه به امام جعفر صادق(عليه السلام ) وارد آمده.

ماجراهای مظلومیت و شهادت امام جعفر صادق علیه السلام -4

ما دراين بخش به آنچه علامه مجلسي رحمةالله عليه درجلاء العيون ذکر کرده اکتفا مي کنيم. ایشان فرموده درروايات معتبر چنین آمده است که ابوالعباس سفاح که اولین خلیفه بني العباس بود، آن حضرت راازمدينه بعراق طلبيد وبعد از مشاهده معجزات بسيار وعلوم بيشمار ومکارم اخلاق وحالات گوناگون آن امام والا مقام، نتوانست اذيتي به آن جناب برساند وایشان رامرخص ساخت. آن حضرت نیزبه مدينه بازگشتند .
چون منصور دوانيقي برادر اوبخلافت رسيد واز کثرت شيعيان و پیروان آن حضرت مطلع شد بارديگر آن حضرت رابعراق طلبيد وپنج مرتبه(به نقلی دیگر 7 مرتبه ) يا بیشترتصمیم به قتل آن حضرت گرفت که هرمرتبه معجزه عظیمی مشاهده نمود وازآن تصمیم صرف نظر کرد.
چنانچه ابن بابويه وابن شهرآشوب وديگران روايت کرده اند که روزي ابوجعفر دوانيقي حضرت امام جعفر صادق(عليه السلام ) راطلبيد که آن حضرت رابقتل آورد وگفت، که شمشيري حاضر کردند وزیراندازی انداختند وبه ربيع حاجب خود گفت : چون اوحاضرشد وبا اومشغول سخن شدم ودست بردست زدم اورابقتل برسانید. ربيع گفت که چون حضرت را آوردم ونظر منصور براوافتاد گفت: مرحبا ای ابوعبدالله، خوش آمدي. ما شما رابراي آن طبيديم که قرض شما را اداء کنيم وحوائج شما را برآوريم و بسيار عذر خواهي کرد وآن حضرت را روانه نمود وبه من گفت که بايد بعد از سه روز او راروانه مدينه کني .
چون ربيع بيرون آمد، بخدمت حضرت رسيد وگفت يابن رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) آن شمشير وزیرانداز را که ديدي براي تو حاضر کرده بود، چه دعائی خواندي که ازشراو محفوظ ماندي؟ فرمود که اين دعارا خواندم ودعا را تعليم او نمود . وبروايت ديگر ربيع برگشت وبه منصور گفت: اي خليفه چه چيزی خشم عظيم ترا به خشنودي مبدل گردانيد؟ منصور گفت اي ربيع چون اوداخل خانه من شد اژدهاي عظيمي ديدم که به نزديک من آمد درحالیکه دندانهای خود را بهم می سائید وبزبان فصيح ميگفت: که اگر اندک آسيبي به امام زمان (عليه السلام ) برساني گوشتهاي ترا ازاستخوانهایت جدا مي کنم ومن از بيم آن چنين کردم .
وسيد ابن طاووس رضي الله عنه روايت کرده است :
چون منصور درسالي که بحج آمد به رَبَذه رسيد، روزي بر حضرت امام جعفر صادق(عليه السلام ) خشمگین شد وبه ابراهيم بن جَبَلَه گفت: برو وجامه هاي جعفربن محمد را درگردن اوبينداز و بکِش و بنزد من بياور .
ابراهيم گفت: چون بيرون رفتم آن حضرت را درمسجد ابوذر يافتم وشرم کردم آنچه رااوگفته بود انجام دهم. به آستين او چسبيدم وگفتم بيا که خليفه ترا مي طلبد. حضرت فرمود :
اِنَّا لِلَّهِ وَاِنَّااِلَيهِ راجِعُون. بگذار تا دورکعت نماز بخوانم. پس دورکعت نماز ادا کرد وبعداز نماز دعائي خواند و بسیار گريه کرد وبعد ازآن متوجه من شده فرمود: بهر روشی که ترا امر کرده مرا ببر، گفتم بخدا سوگند که اگر کشته شوم ترا به آن طريق نخواهم برد و دست آن حضرت راگرفته وبردم ومطمئن بودم که حکم به قتل اوخواهد داد. چون نزديک پرده اتاق منصور رسيد دعاي ديگری خواند وداخل شد. چون نظر منصور برآن حضرت افتاد شروع به تهدید کرد وگفت بخدا سوگند که ترابه قتل ميرسانم.
حضرت فرمود که دست ازمن بردار که زمان کمی با تو خواهم بود وبزودی بین ما جدائی می افتد.
منصور چون اين خبر را شنيد، آن حضرت رامرخص گردانيد وعيسي بن علي را پشت سر حضرت فرستاد وگفت: برو وازاو بپرس که جدائی من ازاو بفوت من خواهد بود يا به فوت او؟
چون ازحضرت پرسيد فرمود: که بفوت من.
اوبرگشت واین خبر را به منصور رساند، که منصور نیزاز شنیدن آن شاد شد .
ونیز سیدبن طاووس ازمحمد بن عبدالله اسکندري روايت کرده است که گفت من از جمله نديمان ابوجعفر دوانيقي ومحرم اسراراوبودم روزي بنزد اورفتم، اورا بسيار غمگین دیدم، که آه مي کشيد واندوهناک بود. گفتم اي امير، چرا در تفکر واندوه بسر می بری؟
گفت صد نفر ازفرزندان فاطمه را هلاک کردم ولی سيد وبزرگ ايشان باقی مانده است که درباره اوچاره ای نمي توانم بکنم.
گفتم کيست؟ گفت جعفر بن محمد صادق(عليه السلام ).
گفتم اي امير اومردي است که عبادت بسيار او را ضعیف کرده ونزدیکی ومحبت به خدا اورا مشغول گردانیده واورا ازفکر تصاحب حکومت وخلافت هم بازداشته.
گفت مي دانم که تو به امامت او اعتقاد داري و اورا به بزرگي مي شناسی ولي حکومت وقدرت عقيم است(پدرو پسرنمی شناسد وبه سرانجام نمی رسد) ومن سوگند ياد کرده ام که پيش ازآنکه امروز شب شود، خود را از اندوهی که بخاطر وجود اوبرمن ایجاد شده است، رها کنم.
راوي گفت: چون اين سخن راازاو شنيدم، زمين برمن تنگ شد وبسيارغمگين شدم. پس جلادي را طلبيد وگفت: چون من ابوعبدالله صادق(ع) را خواستم وبا اومشغول سخن گفتن شدم وکلاه خود را از سربرداشتم وبرزمين گذاردم،گردن اورا بزن.اين نشانه وعلامتي ميان من وتو باشد.
ودرهمان ساعت کسی را فرستاد وحضرت را طلبيد. چون حضرت داخل قصر شد، ديدم که قصر به حرکت درآمد مانند کشتي که درميان درياي موّاج مضطرب باشد وديدم که منصور ازجا برجست وباسر وپاي برهنه به استقبال آن حضرت دويد ودر حالیکه بندبند بدنش مي لرزيد ودندانهايش برهم مي خورد ورنگ رویش سرخ وزرد مي شد، آن حضرت را باعزّت واحترام بسيار آورد وبرروي تخت خودنشاند و دو زانودرخدمت او نشست مانند بنده ای که درخدمت آقاي خود بنشيند وگفت يابن رسول الله ( صلي الله عليه وآله ) برای چه دراين وقت تشريف آوردي ؟
حضرت فرمود: براي فرمان  تو آمدم.
گفت من شمارا نطلبيدم فرستاده من اشتباه کرده است واکنون که تشريف آورده اي هر حاجت که داري بطلب .
حضرت فرمود: حاجت من آنست که مرا بي ضرورتي طلب ننمائي.
گفت چنين خواهم کرد. حضرت برخاست وبيرون آمد ومن خدا را بسيار ستایش کردم که آسيبي ازمنصوربه آن حضرت نرسيد .
بعداز آنکه آن حضرت بيرون رفت منصور لحاف طلبيد و خوابيد و تانصف شد بيدار نشد، چون بيدار شد ديد من بربالين او نشسته ام. گفت بيرون مرو تا قصه اي براي تو نقل نمايم.پس گفت: چون جعفر بن محمد(عليه السلام ) را به قصد کشتن احضارنمودم واو داخل قصر من شد، ديدم که اژدهاي عظيمي پيدا شد ودهان خود را گشود وفک بالاي خود را بربالاي قصر من گذاشت وفک پايين خود را درزير قصر گذاشت و دُم خود را برروي قصر وخانه من قرار داد وبه زبان عربي فصيح به من گفت: اگر قصد واراده بدي نسبت به او داشته باشی ترا وخانه وقصرت را فرو مي برم و باين سبب عقل من پريشان شد وبدن من بلرزه آمد به حدي که دندانهاي من بر هم مي خورد.
راوي می گوید، من گفتم: اينها ازاو عجیب نيست زيرا که نزد اواسمها ودعاهائي است که اگر برشب بخواند، آنرا روز واگر بر روز بخواند آنرا شب ، واگر برموج دریاها بخواند آنها را ساکن مي گرداند .
پس ازچند روزازاو رخصت طلبيدم که به زيارت آن حضرت بروم. چون بخدمت آن حضرت رفتم ازحضرتش التماس کردم که آن دعائی را که دروقت ورود به مجلس منصور خواند، به من بیاموزد که ایشان نیز درخواست مرا پاسخ داد .
به نقل از کتاب منتهی الآمان

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن