تضمين خانه اي دربهشت

داستانهائی از زندگانی امام جعفر صادق علیه السلام

مـرد داخل كجاوه نشسته بود. از آفتاب بيـرون خبـرى نبـود سـرش را از لاى پـرده بيرون آورد و به اطرافيانـش گفت: (( هنوز نرسيديـم )) با شنيدن جـواب منفى ، سرش را داخل كجاوه برد و پرده را انداخت.
حركت آرام شتـرها و صـداى زنگـوله هايشان سكـوت بيابان را مـى شكست.
مرد پا روى پايـش انداخت، سرش را جابه جا كرد ، خميازه اى كشيد و آرام خوابيد.
شتر آرام راه مى رفت وكجاوه را تكان مى داد. انگار كجاوه گهواره شده بـود و مرد ، كودك سالها پيـش . درخـواب مادرش را ديد كه دارد گهواره اش را تكان مى دهد. اما در يك لحظه مكانى سرسبز مشاهده كرد.
صداى بلبلان و حركت آبها گـوش را نـوازش مى داد. نفـس عميقى كشيد و گفت: چه جاى باشكـوهى راستى اينجا كجاست؟
صدايى به گـوشـش رسيد. اينجا جايى است كه صالحان از نعمتهاى آن استفـاده مـى كننـد.
صـدا از آسمـان مـى آمـد . به دنبال صـدا به بالا نگاه كرد.
بـرگهاى سبزدرختان و ميـوه هاى سرخ و رنگارنگ جلوى آبى آسمان را گرفته بودند. هر چه بود همان سبزى برگها بـود. انگار آسمان سبز بـود.
نسيمى وزيد و شاخه هاى درختان را تكان داد. از ميان شاخه ها نور طلايى خورشيد به چشمش تابيد. چشمانش را بست.
صدايى شنيد. آقا، آقا.
پلكهايش لرزيد و از هم جدا شد.
چشـم بـاز كـرد. آفتـاب از بيـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابيد. خـدمتكـار، كه پـرده را كنـار زده بود، گفت:
آقا رسيديم، به مدينه رسيديم.
ـ سلام آقا، سلام اى بزرگوار.
ـ عليك السلام اى مـرد. مثل اينكه غريب هستى ؟
مرد از شوق نمى دانست چه بگويد.
فكر كرد به تمام آرزوهايش رسيده. در حالى كه اشك از چشمانـش سرازير بود ، گفت: آقا ، من مشتاق زيارت شما بـودم.
از لبنان مى آيـم ، جبل عامل . الحمدلله وضع مـن خيلـى خـوب است. قصدم زيارت خانه خـدا است. گفتـم حال كه تا اينجا آمدم، بايد روى مبارك شما را هم ببينم.
امام لبخندى زد و فـرمـود: به مـدينه خـوش آمـدى. خـدا زيارتت را قبـول كنـد.
مرد گفت: ((آقا از شما خواهشى دارم، مـن دوست دارم در مدينه خانه خـوبى داشته باشـم .از شما مى خواهـم برايم خانه اى خوب در مدينه بخريد.))
آنگاه دست در جيب كـرد، كيسه اى پـول بيـرون آورد، به امـام(عليه السلام) داد و گفت:
(( ده هزار درهـم است. اميـدوارم وقتـى از مكه بـرگشتـم اينجـا خانه اى داشته بـاشـم.)) امام (عليه السلام) پـول را گـرفت و مـرد بـا شـادى از خـانه امـام خـارج شـد.
مدتی بعد آن مرد از زیارت خانه خدا بازگشت و به محضر امام شرفیاب شد
امام نگاهى به مرد كرد و فرمود:
زيارت قبول!
ـ((قبول حق باشـد. زيارت خانه خـدا برايـم خيلـى گـوارا بـود .))
آنگاه لحظه اى سكـوت كرد وادامه داد: (( آقا راستى برايـم خانه خريديد؟))
امام فرمود: ((آرى, خانه خوبى خريدم. مـى خـواهـى قبـاله اش را بـدهـم؟)) ـ بله مـولاى مـن. ايـن خـانه كجـاست ؟
امام(عليه السلام) كاغذى به او داد و فرمود:
((خـودت آن را بخـوان.)) مـرد بـا شـوق كـاغذ را گـرفت و خـواند:
((جعفر بـن محمـد (عليه السلام) براى ايـن مرد خانه اى در بهشت خريـده است كه يك طرف آن به خانه رسول اكرم(صلّي الله عليه وآله) متصل است، طرف ديگرش به خانه اميرالمومنيـن و دوطرف ديگرش به خانه امام حسـن وامام حسيـن(عليه السلام).
مرد شادمان نـوشته را بوسيد وگفت: قبـول كردم. ))
امام(عليه السلام) فرمود: (( مـن پول شما را بين سادات و فقرا تقسيم كردم. )) مرد سنـد را محكـم در دستـش نگـاه داشت و گفت: خـدا كنـد هميـن طـور بـاشد.
چه خانه اى بهتر از بهشت.
آنگـاه بـا خـاطـره خـوش مـدينه را به قصـد لبنـان تـرك كـرد.
خبـرمثل بـاد درتمام جبل عامل پيچيـد. طـولـى نكشيـد كه تمـام مـردم شهر ازآن آگاه شدند . مرد ثروتمند دار فانى را وداع گفته بـود.
هر كسـى چيزى مى گفت و از او به نيكى ياد مى كرد . پيرمرد بينوايى گـوشه اى نشسته بـود . در حالى كه اشك از چشمانـش جارى بود، گفت: خدا رحمتـش كند.
او شاگرد خوبى براى امام(عليه السلام) بـود. چقدر به من كمك كرد، مثل مولايش.
چقدر به مـن محبت مى كرد، مثل امامش. به راستى كه او شاگـردامام بـود ،هـرچند درمـدرسه امام صادق(عليه السلام) درس نخـوانـده بـود .
عابرى كه ايـن حرفها را مى شنيد گفت: ((مـن هر وقت او را مـى ديـدم ياد امام(عليه السلام) مى افتادم. ياد مدينه مى افتادم. ياد روزى كه به خانه خدا رفتيـم.))
ديگرى گفت: خوشا به حالش،ازامام صادق(عليه السلام) يادگارى نيك دارد . سند را مـى گـويـم.اووصيت كرد هر وقتاز دنیا رفت ، سند را در كفنـش بگذارند تا همراهش باشد.
جمعيت بسيـار مـرد را تـا قبـرستـان تشييع و بـرايـش طلب آمـرزش كـردند.
يك روز پـس از مـرگ آن مـرد، همه جـا سخـن از اوبـود. هـر كـس خـاطـره اى نقل مـى كـرد. حـالا درقبـرستـان قبـرتـازه اى بـود. قبـر آن مـرد نيك انـديش.
وقتى مردم بارديگر به گـورستان رفتند،چيزعجيبى ديدند. برسنگ مزارش نـوشته شـده بـود: جعفـربـن محمـد(عليه السلام) به وعده اش وفـا كـرد.

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن