ابتلاى هانى و قيام مسلم

ابتلاى هانى و قيام مسلم
مقتل امام حسين (علیه السلام) - 45

34 - شيخ مفيد گويد:
هانى بن عروه از سوى عبيدالله برجان خويش بيمناك شد. حضور در مجلس او را قطع كرد و خود را به مريض زد. ابن زياد به اطرافيانش گفت : چرا هانى را نمى بينم ؟ گفتند: بيمار است .
گفت : اگر خبر داشتم به عيادتش مى رفتم . محمد بن اشعث و چند نفر ديگر را فراخواند و پرسيد: چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟ گفتند: نمى دانيم . مى گويند مريض است . گفت : شنيده ام كه خوب شده و جلو خانه اش ‍ مى نشيند. او را ديدار كنيد و بگوييد حقى را كه بر گردن او داريم ، فرو نگذارد.
دوست ندارم كسى مانند و از اشراف عرب نزد من تباه شود.
رفتند و غروب هنگام ديدارش كردند در حالى كه جلو در خانه اش نشسته بود. به او گفتند: چرا به ديدار امير نمى آيى ؟ يادت كرد و گفت اگر بيمار است عيادتش مى كنم . گفت : بيمارى مانع ديدار است . گفتند به او خبر رسيده كه هر غروب جلو در خانه ات مى نشينى . حكومت ، كندى و جفا را تاب نمى آورد! قسمت مى دهيم كه همراه ما سوار شوى .
جامه هايش را خواست . استرى طلبيد، سوار شد. نزديك قصر كه رسيد برخى چيزها را حس كرد. به حسان بن اسماء گفت : برادر زاده ! من از اين مرد بيمناكم . چه صلاح مى بينى ؟ گفت : عمو جان ! من بيمى بر تو نمى بينم . تو كه بهانه اى به دست آنان نداده اى .
حسان نمى دانست چرا عبيدالله او را طلبيده است . هانى بر عبيدالله وارد شد. گروهى هم آنجا بودند. همين كه وارد شد، عبيدالله گفت : خائن با پاى خويش آمده است ! عبيدالله رو به شريخ قاضى كرد و گفت : من حيات او را مى خواهم ، او مرگ مرا...
اولين بارى كه هانى به ديدار او رفته بود مورد احترام بود. به عبيدالله گفت : مگر چه شده است امير!؟ گفت : هانى ! اين كارها چيست كه در خانه ات نسبت به خليفه و مسلمانان مى گذرد؟ مسلم بن عقيل را به خانه ات آورده اى و سلاح برايش جمع مى كنى و مردان در خانه هاى اطراف گرد مى آيند. خيال مى كنى خبر نداريم ؟ گفت : چنين نكرده ام ، مسلم هم پيش ‍ من نيست . گفت چرا؛ چنين كرده اى .
چون گفتگو ميان آن دو زياد شد و هانى انكار مى كرد، ابن زياد، معقل را كه جاسوس بود صدا زد. او آمد و در برابرش ايستاد. گفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : آرى .
هانى دانست كه آن مرد جاسوس بوده و همه خبرها را به امير رسانده است . مدتى وا رفت .
دوباره به خود آمد و گفت : سخنم را گوش بده و بپذير. به خدا كه دروغ نگفته ام و به خدا كه او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و درخواست كرد كه در خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و در خواست كرد كه در خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و درخواست كرد كه در خانه ام فرود آيد. خجالت كشيدم كه ردش كنم . چون به خانه ام آمد، حمايتش بر گردنم آمد.
مهمانش كردم و پناهش دادم و كارهايش آن بوده كه خبر دارى . اگر بخواهى ، قول مى دهم و پيمان مى بندم كه بر ضد تو فتنه اى نينگيزم و آمده ام دست در دست تو بگذارم و اگر خواهى چيزى به گرو نزد تو بگذارم . بروم و از او بخواهم از خانه ام برود، به هر جاى اين زمين كه بخواهد، تا از حمايت من بيرون رود.
ابن زياد گفت : به خدا كه از پيش من نمى روى مگر آنكه مسلم را بياورى . گفت : به خدا قسم هرگز مهمانم را تحويل تو نمى دهم كه به قتلش برسانى . گفت :
بايد بياورى . گفت : به خدا هرگز! حرفهاى بسيار بين آن دو گذشت . مسلم بن عمرو باهلى كه جز او هيچ كس از شام و بصره در كوفه نبود، برخاست و گفت : اى امير! بگذار من با او صحبت كنم . در گوشه اى به صحبت مشغول شدند.
صدايشان بلند شد. آن مرد مى گفت : هانى ! تو را به خدا خود را به كشتن مده و خانواده ات را گرفتار مكن . به خدا دوست ندارم كشته شوى . اين مرد پسر عموى اين قوم است ، او را نمى كشند و آسيبى به او نمى رسانند. تحويلشان بده ، عيب و عارى هم بر تو نيست . تو او را به حكومت تحويل مى دهى .
هانى گفت : اين ننگ را كجا برم كه پناهنده و مهمان خود را تحويل دهم ، در حالى كه هنوز زنده و سالم و توانمندم و ياورانى دارم . به خدا كه اگر تنها و بى ياور هم بودم تحويلش نمى دادم تا در راه او كشته شوم . آن مرد قسم مى داد و هانى مى گفت : نه به خدا هرگز! ابن زياد حرف او را شنيد. گفت كه نزديكش آورند. گفت : به خدا كه يا مى آورى يا گردنت را مى زنم . هانى گفت : آن وقت ، برق شمشيرها را در اطراف خانه ات خواهى ديد. ابن زياد گفت : عجبا! آيا مرا از شمشيرها مى ترسانى ؟ هانى مى پنداشت قبيله اش از او دفاع مى كنند. آنگه گفت : نزديكش آوريد. نزديك ابن زياد آوردند. آن قدر با چوب بر پيشانى و دماغ و صورتش زد كه دماغش شكست و خون به چهره اش جارى شد و پيشانى و صورتش زخمى گشت و چون شكست . هانى دست به شمشير يكى از ماموران برد و او مقاومت كرد..
عبيدالله دستور داد او را كشيدند و در يكى از اتاقهاى قصر زندانى كرده و براى او مامور گذاشتند. حسان بن اسماء به رفتار حيله گرانه ابن زياد اعتراض كرد.
به دستور ابن زياد، او را هم در گوشه اى نشاندند. محمد بن اشعث گفت : ما به هر كارى كه امير كند راضى هستيم ، به سودمان باشد يا به زايمان . امير ادب كننده است .
به عمرو بن حجاج خبر رسيد كه هانى را كشتند. او به قبيله مذحج رفت و همراه حج بسيارى آمده ، قصر را محاصره كردند. فرياد زد: من عمرو بن حجاجم . اينان هم سواران و شخصيتهاى مذحجند. نه بيعت شكسته ايم و نه از امت جدا شده ايم . به اينان خبر رسيده كه هانى كشته شده و اين برايشان بسى سنگين است .
به ابن زياد گفتند: مذحجيان بر در قصرند. به شريح قاضى گفت : نزد هانى برو، آنگاه پيش اينان رفته ، بگو كه او زنده است و كشته نشده است . تا نگاه هانى به شريح افتاد، گفت : اى واى كه خاندانم بر باد رفت . دينداران كجايند؟ مردم شهر كجايند؟ در حالى كه خون بر چهره اش جارى بود و سر صداى مردم را بيرون قصر مى شنيد، گفت : فكر مى كنم اينها صداى مذحجيان و مسلمانان پيرو من است . اگر ده نفر از آنان وارد شوند، مرا نجات مى دهند. شريح چون سخن او را شنيد نرد مردم بيرون آمد و گفت : چون امير حضور و سخن شما را درباره هانى شنيدت مرا فرمان داد كه پيش ‍ او بروم . نزد هانى رفته و او را ديدم . امير به من دستور داد كه نزد شما آيم و بگويم كه او زنده است و آنچه از كشته شدنش گفته اند دروغ است .
عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اگر كشته نشده ، خدا را شكر و برگشتند.
عبيدالله بيرون آمد و بر منبر رفت ، در حالى كه بزرگان و محافظان و همراهانش با او بودند و چنين گفت :
اما بعد، اى مردم ! به طاعت خدا و اطاعت زمامدارانتان چنگ زنيد و متفرق نشويد كه هلاك گرديد و ذليل و كشته و محروم شويد. برادرت كسى است كه با تو راست گويد. هر كه بيم دهد عذر دارد. آنگاه رفت كه فرود آيد. هنوز از منبر پايين نيامده بود كه نگهبانان از در خرما فروشان وارد مسجد شده و داد مى زدند:
مسلم بن عقيل آمد! عبيدالله به سرعت وادر قصر شد و درها را بست .
عبدالله بن حازم گويد: من فرستاده مسلم به قصر بودم تا ببينم با هانى چه كردند. چون او را زده و زندانى كردند، بر اسب خويش سوار شدم و اولين كسى بودم كه خبر را به مسلم رساندم .
زنانى از قبيله مراد را ديدم كه گرد آمده نوحه گرى مى كنند. چون خبر را به مسلم دادم ، دستور داد تا يارانش را كه خانه را پر كرده بودند و به چهار هزار نفر مى رسيدند صدا كنم . دستور داد تا منادى ندا دهد: (يا منصور امت (كه اشعار آنان بود). ندا دادم . كوفيان يكديگر را فراخواندند و دور مسلم جمع شدند. مسلم براى قبايل كنده ، مذحج ، تميم ، اسد، مضر و همدان پرچم و فرمانده تعيين كرد. چيزى نگذشت كه مسجد و بازار از حضور مردم پر شد و تا عصر مردم در تلاطم بودند. عرصه بر ابن زياد تنگ شد. همه هتش آن بود كه در قصر را نگهدارد و جز سى نگهبان و بيست نفر از بزرگان و خانواده و نزديكانش كسى با او نبود. به بزرگانى كه دور از او بودند دستور داد كه از در روميان پيش او آيند. افراد قصر و ابن زياد از بالا به مردم مى نگريستند كه سنگ پرتاب مى كردند و بر آنان و ابن زياد و پدرش ‍ دشنام مى دادند. ابن زياد به كثير بن شهاب گفت كه همراه مذحجيان در شهر كوفه بچرخد و مردم را از دور مسلم پراكنده سازد و از كيفر حكومت بترساند. به محمد بن اشعث نيز گفت كه همراه كنديان و قبيله حضرموت برود و پرچم امان برافرازد تا هر كه زير آن پرچم در آيد در امان باشد. به ديگرانى چون قعقاع ، شبث بن ربعى ، حجار بن ابجر و شمر نيز چنين دستورهايى داد و باقى افراد را پيش خود نگه داشت ؛ چون همراهانش كم بودند و وحشت داشت .
كثير بن شهاب بيرون رفت تا مردم را از دور مسلم پراكنده سازد. محمد بن اشعث هم كنار خانه هاى بنى عماره ايستاد. مسلم بن عقيل ، عبدالرحمان بن شريح را از مسجد پيش محمد اشعث فرستاد. محمد اشعث چون جمعيت زياد را ديد عقب نشست . محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و قعقاع و شبث ، مردم را از پيوستن به مسلم به ترديد مى انداختند و مى ترساندند تا آنكه گروهى بسيار دور اينان جمع شدند و از طرف در روميان نزد ابن زياد وارد شدند. كثير بن شهاب از ابن زياد خواست كه با اين گروه و شخصيتها و سربازان و هوادارانش به مقابله با مهاجمان بپردازد كه نپذيرفت ، بلكه فرماندهى را به شبث بن ربعى داد و از اعزام كرد. از آن سو مردم بسيار نيز دور مسلم جمع بودند و افزوده مى شدند. تا عصر طول كشيد و كار دشوار شد.
عبيدالله ، اشراف و بزرگان شهر را فراخواند. آنان از بالا خطاب به مردم ، اهل طاعت را وعده جايزه و افزايش حقوق دادند و نافرمان را به محروميت و كيفر تهديد كردند و اعلام كردند كه از شام ، سپاهى در حال آمدن است . كثير بن شهاب سخن گفت تا غروب آفتاب نزديك شد. به مردم گفت : نزد خانواده هايتان برويد و دنبال شر نباشيد و با جان خود بازى نكنيد. اينك اين سپاهيان يزيد است كه مى آيد و به عبيدالله پيمان سپرده كه اگر در پى جنگ باشيد و همين امشب پراكنده نشويد، فرزندان شما را از حقوق محروم كند و رزمندگانتان را به جنگ در مرزهاى شام اعزام كند و سالم را به جاى بيمار و حاضر را به جاى غايب مواخذه كند تا هيچ نافرمانى نماند مگر آنكه به كيفر عصيانش برسد.
اشراف ديگر نيز همين سخن را گفتند. مردم با شنيدن اين حرفها متفرق شدند. زن سراغ پسر و برادرش مى آمد و مى گفت : تو بر گردد، مردم ديگر هستند. مرد سراغ پسر و برادرش مى آمد كه فردا شاميان مى آيند، با جنگ و شر چه خوهى كرد. برگرد و او را مى برد. مردم پيوسته متفرق شدند تا آنكه شب شد.
مسلم نماز مغرب را خواند، در حالى كه جز سى نفر با او در مسجد نبودند.
چون ديد جز آنان كسى همراهش نيست ، از مسجد كه بيرون آمد، كسى همراهش نبود كه راهنمايى اش كند يا راه خانه را نشانش دهيد يا از او حفاظت كند. سرگردان در كوچه هاى كوفه مى رفت و نمى دانست كجا مى رود. به خانه هاى بنى جبله از قبيله كنده رسيد. به در خانه زنى به نام طوعه رسيد كه پيشتر كنيز اشعث بن قيس بود و او آزادش كرده بود و همسر اسيد حضر مى شده بود و از اين ازدواج ، پسرى به نام بلال آورده بود. بلال همراه مردم بيرون رفته بود.
مادرش به انتظار او دم در ايستاده بود. مسلم به او سلام داد. پاسخش داد. مسلم گفت : اى بانو! آب برايم بياور. آب نوشيد و همان جا نشست . زن ظرف آب را داخل برد و برگشت و گفت : اى بنده خدا! مگر آب ننوشيدى ؟ گفت : چرا. گفت : پس پيش خانواده ات برو. دو سه بار گفت و مسلم ساكت بود. بار سوم گفت : سبحان الله ! بنده خدا! برخيز و نزد خانواده ات برو. برايت خوب نيست جلو خانه ام بنشينى . حلال نمى كنم . برخاست و گفت : اى بانو! من در اين شهر خانه و خانواده اى ندارم . ممكن است در حق من نيكى كنى و پاداش ببرى . شايد پس از اين ، نيكى تو را جبران كنم .
گفت : چه كارى از من ساخته است ؟ گفت : من مسلم بن عقيلم . اين گروه به من دروغ گفته و فريبم دادند و بيرونم كردند. گفت : آيا تو مسلمى ؟ گفت : آرى . گفت : وارد شو.
مسلم وارد خانه شد و در يكى از اتاقهاى خانه اش قرار گرفت . طوعه برايش  زير انداز و شام آورد، اما مسلم شام نخورد. چيزى نگذشت كه پسرش آمد. ديد مادرش به اتاقى زياد رفت و آمد مى كند. علت را پرسيد. زن گفت : چيزى نيست . گفت : چه خبر است ؟ گفت : چيزى نيست ، به كار خود بپرداز. اصرار كرد. مادرش گفت : به شرطى كه به كسى چيزى نگويى . پسر قول داد و قسم خورد. طوعه خبر را گفت . پسر خوابيد و چيزى نگفت . سحرگاهان نزد عبدالرحمن ، پسر محمد اشعث رفت و خبر داد كه مسلم پيش مادرم است . او نزد پدرش (محمد اشعث ) كه پيش ابن زياد بود رفت و آهسته خبر داد. چون ابن زياد اين رازگويى را فهميد، به (قضيب كه كنارش ‍ بود، گفت : برخيز و هم اكنون او را بياور. او همراه جمعى از قوم خود برخاست و عبيدالله بن عباس را نيز با هفتاد نفر، از قيس ، همراه خود بر و وارد خانه طوعه شدند. (163)

163- ارشاد، ص 208.
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف  گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن