مقتل امام حسين (علیه السلام ) - 73
75 - ابن شهر آشوب گويد:
امام سجاد عليه السلام فرمود: همراه حسين عليه السلام بيرون آمديم . در هيچ منزلگاهى فرود نمى آمد و از آنجا كوچ نمى كرد مگر آنكه يحيى بن زكريا را ياد مى نمود. روزى فرمود: از پستى دنيا در نظر خدا همين بس كه سر حضرت يحيى براى يكى از زنان بد كاره بنى اسرائيل هديه برده شد.
در حديث دگير از امام سجاد عليه السلام از پدرش آمده است : همسر پادشاه بنى اسرائيل ، سالخورده شده بود. خواست دخترش را به همسرى پادشاه در آورد.
پادشاه در اين مورد از حضرت يحيى نظر خواست . وى او را از اين ازدواج نهى كرد. چون از زن فهميد، دخترش را آرايش كرد و پيش پادشاه فرستاد. دختر نزد پادشاه به بازى و عشوه گردى پرداخت . پادشاه گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : سر يحيى را. پادشاه گفت : دخترم ! چيزى ديگر بخواه . گفت : جز اين خواسته اى ندارم . رسم چنان بود كه اگر پادشاهى دروغ مى گفت ، عزل مى شد. پادشاه ، بين پادشاهى و كشتن يحيى مردد ماند. يحيى را كشت و سر او را در طشتى طلايى نزد آن زن فرستاد. زمين فرمان يافت تا آن زن را فرو ببرد. خداوند هم (بخت نصر را بر آنان مسلط ساخت كه هر چه با منجنيق آنان را مى كوبيد كارگر نمى شد. پادشاه گفت : باشد، هر چه بخواهى پاداش مى دهم . زن گفت : شهر را با پليدى و نجاست هدف قرار بده . چنان كرد و شهر به تصرف او در آمد.
چون وارد شهر شد، گفت : آن پيرزن را بياوريد. آنگاه پرسيد: از من چه مى خواهى ؟ گفت : در شهر، خونى است كه مى جوشد. آن قدر بر سر آن خون بكش تا آرام شود. وى هفتاد هزار نفر را كشت تا آن خون از جوشش ايستاد.
پسرم على ! به خدا خون من هرگز از جوشش نخواهد افتاد تا آنكه خداوند، ح مهدى را برانگيزد تا بر خون من هفتاد هزار نفر از منافقان و فاسقان كافر را بكشد. (208)
208- مناقب ، ج 4، ص 85.
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى