مقتل امام حسين (علیه السلام) – 172
40 - صدوق به سند خويش از ابى محمد، بزرگ كوفيان روايت مى كند:
چون حسين عليه السلام به شهادت رسيد، دو نوجوان خردسال از لشكرگاه او اسير شدند. آنان را نزد ابن زياد بردند. وى زندانبانى را طلبيد و گفت : اين دو كودك را بگير، آب و غذاى خوب به آنان نده و زندانش را هم تنگ قرار بده . آن دو نوجوان روزها مى گرفتند. شب كه مى شد، دو گرده نان جو با كوزه اى آب برايشان مى آوردند. زمان حبس آن دو كودك طول كشيد و به يك سال رسيد.
يكى به ديگرى گفت : برادر جان ! مدتى است كه در زندانيم ، چيزى نمانده كه بپوسيم و بميريم .
وقتى پيرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا صلى الله عليه و آله بگو، شايد بر آب و غذاى ما بيفزايد.
شب كه شد آن پيرمرد دو گرده نان و كوزه آب را آورد. كودك كوچكتر گفت : اى مرد! آيا محمد را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، پيامبر من است . گفت :
جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چرا نمى شناسمش ، خدا براى او دو بال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مى كند. گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، او پسر عمو و برادر پيامبر است . گفت : اى مرد! ما از خاندان پيامبر تو هستيم ، ما از فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم . غذا خوب و آب خنك از تو مى خواهيم به ما نمى دهى ، در زندان هم بر ما تنگ گرفته اى . آن مرد به پاى آنان افتاد، مى بوسيد و مى گفت : من به فداى شما اى خاندان رسول خدا! اين در زندان است كه به روى شما باز است ، هر جا كه مى خواهيد برويد.
چون شب فرا رسيد، دو گرده نان جو و كوزه اى آب برايشان آورد و آنان را سر راه برد و گفت : حبيبان من ! شب راه برويد و روز مخفى شويد تا خدا گشايشى برايتان پيش آورد. آن دو كودك نيز چنان كردند. شب به در خانه پير زنى رسيدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غريبيم ، راه را هم نمى دانيم . امشب ما را مهمان كن تا شب به مشام مى رسد. گفتند: ما از خاندان پيغمبر توايم كه از زندان ابن زياد و از مرگ گريخته ايم . گفتن : من دامادى دارم كه شاهد حادثه با ابن زياد بوده است .
مى ترسم شما را اينجا پيدا كند و بكشد. گفتند: تاريكى شب را اينجا مى مانيم و صبح مى رويم .
گفت : برايتان غذا مى آورم . آب و غذا برايشان آورد، خوردند و نوشيدند و چون به رختخواب رفتند، كوچك به بزرگ گفت : برادر جان ! اميدوارم شب آسوده باشيم .
بيا دست به گردن هم اندازيم و همديگر را ببوييم ، پيش از آنكه مرگ ما را از هم جدا كند. دست به گردن يكديگر انداخته خوابيدند. مقدارى كه از شب گذشت . داماد تبهكار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت : كيست ؟ گفت : منم گفت : الان چه وقت آمدن است ؟ نابهنگام آمده اى ! گفت : واى بر تو پيش از آنكه ديوانه شوم و زهره ام آب شود از بلايى كه بر سرم آمده در باز كن . گفت : مگر چه پيش آمده ؟ گفت : دو نوجوان از لشكرگاه ابن زياد گريخته اند. امير اعلام كرده هر كس سر يكى از از آن دو را بياورد، هزار درهم جايزه دارد و هر كه دو سر بياورد، دو هزار. خود را خسته كردم و چيزى به دستم نرسيد. پيرزن گفت : اى داماد عزيز! كارى نكن كه فرداى قيامت ، پيامبر خدا دشمنت باشد.
گفت : واى بر تو! دنيا را داشته باش ! گفت : وقتى آخرت نباشد، دنيا به چه درد مى خورد؟ گفت : مى بينمت كه از آن دو حمايت مى كنى . گويا از خواسته امير چيزى پيش توست . برخيز تا تو را پيش امير ببرم . گفت : امير با من چه كار دارد، من پيرزنى در اين دشت هستم . گفت : من بايد بگردم . در را باز كن تا راحت شوم و استراحت كنم . صبح بينم از كدام راه بايد در پى آن دو باشم .
پيرزن در را گشود، برايش آب و نان آورد. خورد و نوشيد. مقدارى كه از شب گذشت ، صداى خرخر آن دو كودك را دل تاريكى شنيد. خشم آلود و نعره كشان و دست به ديوار كشان رفت تا در تاريكى پايش به پهلوى كودك صغير خورد. گفت : كيستى ؟ گفت : من صاحب خانه ام ، شما كيستيد؟ برادر كوچك ، برادر بزرگتر را تكان داد و بيدار كرد كه : عزيزم بلند شلوا از آنچه بيم داشتيم گرفتاريش شديم . آن داماد به آن دو گفت : شما كيستيد؟ گفتند: اى مرد! اگر راست بگوييم در امانيم ؟ گفت : آرى گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول ؟ گفت : آرى . گفتند: حضرت محمد صلى الله عليه و آله هم بر اين شاهد باشد؟ آرى . گفتند: خدا هم شاهد باشد؟ گفت : آرى . گفتند: ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلى الله عليه و آله هستيم ؛ از زندان ابن زياد و از چنگ مرگ گريخته ايم .
گفت : از مرگ گريخته ايد و به كام مرگ افتاديد. خدا را شكر كه به شما دست يافتم ! برخاست و بازوى هر دو را بست ؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند.
صبح زود، غلام سياهش فليح را صدا كرد و گفت : اين دو را ببر كنار فرات گردن بزنت سرهايشان را بياور تا نزد ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم .
غلام شمشير برداشت و پيشاپيش آن دو كودك راه افتاد. كمى كه رفتند، يكى از آن دو كودك گفت : اى غلام سياه ! چه قدر شبيه بلال ، موذن سياهپوست پيغمبرى . گفت : صاحبم مرا به كشتن شما دستور داده است ، شما كيستيد؟ گفتند: اى سياه ! ما از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله هستيم ، از زندان ابن زياد و كشته شدن گريخته ايم . اين پيرزن ما را مهمان كرد، ولى صاحب تو مى خواهد ما را بكشد. سياه به قدمهاى آنان افتاد، آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى شما اى عترت پيامبر خدا! به خدا كه محمد صلى الله عليه و آله در قيامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنار پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنارى پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى آب رفت . صاحبش داد زد: اى غلام ! مرا نافرمانى كردى . گفت : تا وقتى گناه نكرده بودى به فرمانت بودم . چون خدا را معصيت كردى ، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم .
پسرش را صدا زد و گفت : پسرم ! من از حلال و حرام دنيا براى تو جمع مى كنم . دنيا را بايد داشت . اين دو غلام را بگير و به ساحل فرات بزن و سرهايشان را برايم بياور تا نزد اين زياد ببرم و 2000 دينار جايزه بگيرم . او شمشير بر گرفت و پيشاپيش دو كودك به راه افتاد. اندكى رفته بودند كه يكى از آن دو گفت : اى جوان ! چه قدر از آتش دوزخ بر جوانى تو بيمناكم . پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله . پدرت مى خواهد ما را بكشد. او نيز به پاهاى آن دو افتاد، بوسه مى داد و مثل سخنان آن سياه مى گفت . شمشير را به سويى انداخت و خود را به آب فرات افكند و به آن سو رفت . پدرش صدا زد: پسرم نافرمانى ام كردى !؟ گفت : اگر در اطاعات خدا باشم و تو را نافرمانى كنم بهتر از آن است كه خدا را نافرمانى نمايم و تو را اطاعت كنم .
آن مرد گفت : خودم بايد شما را بكشم . شمشير برداشت و پيشاپيش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسيدند شمشير از غلاف بركشيد. آن دو چون نگاهشان به شمشير افتاد، چشمانشان به اشك نشست و گفتند: اى مرد! ما را به بازار ببر و بفروش . مپسند كه در قيامت ، محمد صلى الله عليه و آله دشمنت باشد. گفت : شما را مى كشم و سر شما را پيش ابن زياد مى برم و 2000 درهم جايزه مى گيرم . گفتند: مراعات خويشاوندى ما را با پيامبر بكن . گفتن شما با پيامبر نسبتى نداريد.
گفتند: پس ما را پيش ابن زياد ببر تا او درباره ما حكم كند. گفت : راهى نيست جز آنكه با ريختن خون شما به او تقرب جويم . گفتند: آيا به كوچكى ما رحم نمى كنى ؟ گفت : خدا در دل من رحم نيافريده است . گفتند: اگر ما را مى كشى پس بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفت : هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد، اگر سودى مى بخشد!
آن دو چهار ركعت نماز خواندند، به آسمان نگاه كردند و گفتند: اى خداى زنده و حكيم ! اى بهترين داوران ! بين ما و او به حق داورى كن . وى برخاست . ابتدا برادر بزرگترين را گردن زد و سر او را در خورجين نهاد. كوچكترين آمد و خون را به خون برادرش رنگين كرد، در حالى كه مى گفت : پيامبر را با همين حال ديدار مى كنم . مرد گفت : تو را هم به او ملحق مى كنم . آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشته در آن كيسه نهاد. بدن آن دو را كه خون از آنها در دست داشت . سرها را پيش او گذاشت .
ابن زياد به آنها گريست . سه بار برخاست و نشست . گفت : واى بر تو! آنها را كجا يافتى ؟ گفت : پيرزنى داريم . مهمانشان كرده بود. گفتن حق مهمانى را مراعات نكردى ؟ گفت : نه . پرسيد: به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد! ما را به بازار برده بفروش تا از پول ما بهره مند شوى و نخواه كه در قيامت ، محمد خصم تو باشد.
تو به آنان چه گفتى ؟ گفتم : نه ، حتما بايد شما را بكشم و سرهايتان را پيش ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم . آنان چه گفتند؟ گفتند: ما را پيش ابن زياد ببر تا ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتى ؟ گفتم : راهى جز كشتن شما نيست تا با خون شما به او تقرب جويم . گفت : اگر آنان را زنده مى آوردى جايزه ات را دو برابر مى كردم و 4000 درهم مى دادم . گفت : راهى نداشتم تا آنان را بكشم . پرسيد: ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خويشاوندى ما را با پيامبر رعايت كن . تو چه گفتى ؟ گفتم : شما با پيامبر نسبتى نداريد. ابن زياد گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد به كوچكى ما رحم كن . تو رحم كردى ؟ گفتم : خدا در دل من رحم قرار نداده است . واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفتم اگر نماز برايتان سودى دارد هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد. آن دو كودك چهار ركعت نماز خواندند. پرسيد: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم : دستانشان را به آسمان بلند كرده گفتند: اى خداى زنده حكيم ! بين ما و او به حق داورى كن . ابن زياد گفت : خداى احكم الحاكمين بين شما و اين تبهكار، به حق داورى كرد! مردى از شاميان گفت : او را به من بسپار. ابن زياد گفت : او را به همان جايى ببر كه آن دو كودك را سر بريده ، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فورى سرش را برايم بياور.
او هم چنان كرد؛ سرش را آورد و بر نيزه اى زد. كودكان به آن سر سنگ مى زدند و تير پر تاب مى كردند و مى گفتند: اين قاتل فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
يكى به ديگرى گفت : برادر جان ! مدتى است كه در زندانيم ، چيزى نمانده كه بپوسيم و بميريم .
وقتى پيرمرد زندانبان آمد نسبت ما را با رسول خدا صلى الله عليه و آله بگو، شايد بر آب و غذاى ما بيفزايد.
شب كه شد آن پيرمرد دو گرده نان و كوزه آب را آورد. كودك كوچكتر گفت : اى مرد! آيا محمد را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، پيامبر من است . گفت :
جعفر بن ابى طالب را مى شناسى ؟ گفت : چرا نمى شناسمش ، خدا براى او دو بال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مى كند. گفت : على بن ابى طالب عليه السلام را مى شناسى ؟ گفت : چرا نشناسم ، او پسر عمو و برادر پيامبر است . گفت : اى مرد! ما از خاندان پيامبر تو هستيم ، ما از فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم . غذا خوب و آب خنك از تو مى خواهيم به ما نمى دهى ، در زندان هم بر ما تنگ گرفته اى . آن مرد به پاى آنان افتاد، مى بوسيد و مى گفت : من به فداى شما اى خاندان رسول خدا! اين در زندان است كه به روى شما باز است ، هر جا كه مى خواهيد برويد.
چون شب فرا رسيد، دو گرده نان جو و كوزه اى آب برايشان آورد و آنان را سر راه برد و گفت : حبيبان من ! شب راه برويد و روز مخفى شويد تا خدا گشايشى برايتان پيش آورد. آن دو كودك نيز چنان كردند. شب به در خانه پير زنى رسيدند، به او گفتند: ما دو تا خردسال و غريبيم ، راه را هم نمى دانيم . امشب ما را مهمان كن تا شب به مشام مى رسد. گفتند: ما از خاندان پيغمبر توايم كه از زندان ابن زياد و از مرگ گريخته ايم . گفتن : من دامادى دارم كه شاهد حادثه با ابن زياد بوده است .
مى ترسم شما را اينجا پيدا كند و بكشد. گفتند: تاريكى شب را اينجا مى مانيم و صبح مى رويم .
گفت : برايتان غذا مى آورم . آب و غذا برايشان آورد، خوردند و نوشيدند و چون به رختخواب رفتند، كوچك به بزرگ گفت : برادر جان ! اميدوارم شب آسوده باشيم .
بيا دست به گردن هم اندازيم و همديگر را ببوييم ، پيش از آنكه مرگ ما را از هم جدا كند. دست به گردن يكديگر انداخته خوابيدند. مقدارى كه از شب گذشت . داماد تبهكار آن زن آمد و ابتدا آهسته در زد. زن گفت : كيست ؟ گفت : منم گفت : الان چه وقت آمدن است ؟ نابهنگام آمده اى ! گفت : واى بر تو پيش از آنكه ديوانه شوم و زهره ام آب شود از بلايى كه بر سرم آمده در باز كن . گفت : مگر چه پيش آمده ؟ گفت : دو نوجوان از لشكرگاه ابن زياد گريخته اند. امير اعلام كرده هر كس سر يكى از از آن دو را بياورد، هزار درهم جايزه دارد و هر كه دو سر بياورد، دو هزار. خود را خسته كردم و چيزى به دستم نرسيد. پيرزن گفت : اى داماد عزيز! كارى نكن كه فرداى قيامت ، پيامبر خدا دشمنت باشد.
گفت : واى بر تو! دنيا را داشته باش ! گفت : وقتى آخرت نباشد، دنيا به چه درد مى خورد؟ گفت : مى بينمت كه از آن دو حمايت مى كنى . گويا از خواسته امير چيزى پيش توست . برخيز تا تو را پيش امير ببرم . گفت : امير با من چه كار دارد، من پيرزنى در اين دشت هستم . گفت : من بايد بگردم . در را باز كن تا راحت شوم و استراحت كنم . صبح بينم از كدام راه بايد در پى آن دو باشم .
پيرزن در را گشود، برايش آب و نان آورد. خورد و نوشيد. مقدارى كه از شب گذشت ، صداى خرخر آن دو كودك را دل تاريكى شنيد. خشم آلود و نعره كشان و دست به ديوار كشان رفت تا در تاريكى پايش به پهلوى كودك صغير خورد. گفت : كيستى ؟ گفت : من صاحب خانه ام ، شما كيستيد؟ برادر كوچك ، برادر بزرگتر را تكان داد و بيدار كرد كه : عزيزم بلند شلوا از آنچه بيم داشتيم گرفتاريش شديم . آن داماد به آن دو گفت : شما كيستيد؟ گفتند: اى مرد! اگر راست بگوييم در امانيم ؟
گفت : آرى گفتند: در امان خدا و رسول و در پناه خدا و رسول ؟ گفت : آرى . گفتند: حضرت محمد صلى الله عليه و آله هم بر اين شاهد باشد؟ آرى .
گفتند: خدا هم شاهد باشد؟ گفت : آرى . گفتند: ما از خاندان پيغمبر تو محمد صلى الله عليه و آله هستيم ؛ از زندان ابن زياد و از چنگ مرگ گريخته ايم .
گفت : از مرگ گريخته ايد و به كام مرگ افتاديد. خدا را شكر كه به شما دست يافتم ! برخاست و بازوى هر دو را بست ؛ آن دو با دستان بسته تا صبح ماندند.
صبح زود، غلام سياهش فليح را صدا كرد و گفت : اين دو را ببر كنار فرات گردن بزنت سرهايشان را بياور تا نزد ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم . غلام شمشير برداشت و پيشاپيش آن دو كودك راه افتاد. كمى كه رفتند، يكى از آن دو كودك گفت : اى غلام سياه ! چه قدر شبيه بلال ، موذن سياهپوست پيغمبرى . گفت : صاحبم مرا به كشتن شما دستور داده است ، شما كيستيد؟ گفتند: اى سياه ! ما از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله هستيم ، از زندان ابن زياد و كشته شدن گريخته ايم . اين پيرزن ما را مهمان كرد، ولى صاحب تو مى خواهد ما را بكشد. سياه به قدمهاى آنان افتاد، آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى شما اى عترت پيامبر خدا! به خدا كه محمد صلى الله عليه و آله در قيامت دشمنم نخواهد بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنار پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى بود. آنگاه دويد، شمشير را از دستش به كنارى پرتاب كرد و خود را به آب فرات زد و به آن سوى آب رفت . صاحبش داد زد: اى غلام ! مرا نافرمانى كردى . گفت : تا وقتى گناه نكرده بودى به فرمانت بودم . چون خدا را معصيت كردى ، من در دنيا و آخرت از تو بيزارم .
پسرش را صدا زد و گفت : پسرم ! من از حلال و حرام دنيا براى تو جمع مى كنم . دنيا را بايد داشت . اين دو غلام را بگير و به ساحل فرات بزن و سرهايشان را برايم بياور تا نزد اين زياد ببرم و 2000 دينار جايزه بگيرم . او شمشير بر گرفت و پيشاپيش دو كودك به راه افتاد. اندكى رفته بودند كه يكى از آن دو گفت : اى جوان ! چه قدر از آتش دوزخ بر جوانى تو بيمناكم . پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: از خاندان پيغمبرت محمد صلى الله عليه و آله . پدرت مى خواهد ما را بكشد. او نيز به پاهاى آن دو افتاد، بوسه مى داد و مثل سخنان آن سياه مى گفت . شمشير را به سويى انداخت و خود را به آب فرات افكند و به آن سو رفت . پدرش صدا زد: پسرم نافرمانى ام كردى !؟ گفت : اگر در اطاعات خدا باشم و تو را نافرمانى كنم بهتر از آن است كه خدا را نافرمانى نمايم و تو را اطاعت كنم .
آن مرد گفت : خودم بايد شما را بكشم . شمشير برداشت و پيشاپيش آنان به راه افتاد. چون به ساحل فرات رسيدند شمشير از غلاف بركشيد. آن دو چون نگاهشان به شمشير افتاد، چشمانشان به اشك نشست و گفتند: اى مرد! ما را به بازار ببر و بفروش . مپسند كه در قيامت ، محمد صلى الله عليه و آله دشمنت باشد. گفت : شما را مى كشم و سر شما را پيش ابن زياد مى برم و 2000 درهم جايزه مى گيرم . گفتند: مراعات خويشاوندى ما را با پيامبر بكن . گفتن شما با پيامبر نسبتى نداريد.
گفتند: پس ما را پيش ابن زياد ببر تا او درباره ما حكم كند. گفت : راهى نيست جز آنكه با ريختن خون شما به او تقرب جويم . گفتند: آيا به كوچكى ما رحم نمى كنى ؟ گفت : خدا در دل من رحم نيافريده است . گفتند: اگر ما را مى كشى پس بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفت : هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد، اگر سودى مى بخشد!
آن دو چهار ركعت نماز خواندند، به آسمان نگاه كردند و گفتند: اى خداى زنده و حكيم ! اى بهترين داوران ! بين ما و او به حق داورى كن . وى برخاست . ابتدا برادر بزرگترين را گردن زد و سر او را در خورجين نهاد. كوچكترين آمد و خون را به خون برادرش رنگين كرد، در حالى كه مى گفت : پيامبر را با همين حال ديدار مى كنم . مرد گفت : تو را هم به او ملحق مى كنم . آنگاه گردن او را هم زد و سرش را برداشته در آن كيسه نهاد. بدن آن دو را كه خون از آنها در دست داشت . سرها را پيش او گذاشت .
ابن زياد به آنها گريست . سه بار برخاست و نشست . گفت : واى بر تو! آنها را كجا يافتى ؟ گفت : پيرزنى داريم . مهمانشان كرده بود. گفتن حق مهمانى را مراعات نكردى ؟ گفت : نه . پرسيد: به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد! ما را به بازار برده بفروش تا از پول ما بهره مند شوى و نخواه كه در قيامت ، محمد خصم تو باشد.
تو به آنان چه گفتى ؟ گفتم : نه ، حتما بايد شما را بكشم و سرهايتان را پيش ابن زياد ببرم و 2000 درهم جايزه بگيرم . آنان چه گفتند؟ گفتند: ما را پيش ابن زياد ببر تا ببر تا درباره ما نظر دهد. تو چه گفتى ؟ گفتم : راهى جز كشتن شما نيست تا با خون شما به او تقرب جويم . گفت : اگر آنان را زنده مى آوردى جايزه ات را دو برابر مى كردم و 4000 درهم مى دادم . گفت : راهى نداشتم تا آنان را بكشم . پرسيد: ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: خويشاوندى ما را با پيامبر رعايت كن . تو چه گفتى ؟ گفتم : شما با پيامبر نسبتى نداريد. ابن زياد گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: اى مرد به كوچكى ما رحم كن . تو رحم كردى ؟ گفتم : خدا در دل من رحم قرار نداده است . واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟ گفتند: بگذار چند ركعت نماز بخوانيم . گفتم اگر نماز برايتان سودى دارد هر چه مى خواهيد نماز بخوانيد. آن دو كودك چهار ركعت نماز خواندند. پرسيد: در آخر نمازشان چه گفتند؟ گفتم : دستانشان را به آسمان بلند كرده گفتند: اى خداى زنده حكيم ! بين ما و او به حق داورى كن . ابن زياد گفت : خداى احكم الحاكمين بين شما و اين تبهكار، به حق داورى كرد! مردى از شاميان گفت : او را به من بسپار. ابن زياد گفت : او را به همان جايى ببر كه آن دو كودك را سر بريده ، گردنش را بزن و بگذار خونش با خون آن دو مخلوط شود. فورى سرش را برايم بياور.
او هم چنان كرد؛ سرش را آورد و بر نيزه اى زد. كودكان به آن سر سنگ مى زدند و تير پر تاب مى كردند و مى گفتند: اين قاتل فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
41 - محمد بن سعد گويد:
دو پسر عبدالله بن جعفر به همسر عبدالله بن قبطه پناهنده شده بود. دو نوجوان نابالغ بودند. عمر سعد ندا داده بود هر كس يك سر آورد هزار درهم جايزه دارد. عبدالله بن قبطه به خانه اش آمد. همسرش گفت : دو نوجوان به ما پناه آورده اند. آيا ممكن است اين نيكى را كرده ، آن دو را به مدينه نزد خانواده اش بفرستى ؟ گفت :
آرى ، نشانشان بده . چون آن دو را ديد، هر دو را كشت و سرشان را پيش ابن زياد برد. او هم چيزى به وى نداد. عبيدالله بن زياد گفت : دوست داشتم آن دو را زنده بياورى تا بر پدرشان (عبدالله بن جعفر) منت بگذارم و رهايشان كنم . اين خبر به عبدالله بن جعفر رسيد. گفت : دوست داشتم آن دو را پيش من مى آورد تا دو ميليون درهم مى دادم !
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف:گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى