ابن زياد و سر مطهر

ابن زياد و سر مطهر
مقتل امام حسين (علیه السلام) – 179

53 - محمد بن سعد با سند خويش از دربان ابن زياد چنين روايت مى كند:
وقتى امام حسين عليه السلام كشته شد، همراه ابن زياد وارد قصر شدم . در چهره او آتشى شعله ور شد (يا سخنى مثل اين ) و گفت : اينچنين با آستين خود بر چهره اش و گفت : اين را به كسى مگو. (352)
54 - ابن عساكر با سند خويش از دربان ابن زياد نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آورده در برابرش نهادند، ديدم كه از ديوارهاى دار الاماره خون مى چكيد. (353)
55 - صدوق با سند خويش از دربن ابن زياد چنين نقل مى كند:
چون سر امام حسين عليه السلام را آوردند، دستور داد در برابرش در تشتى طلايى گذاشتند. با چوبى كه در دستش بود بر داندانهاى آن حضرت مى زد و مى گفت : يا ابا عبدالله ! زود پير شدى ! مردى از حاضران گفت : من رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده بودم ؛ بوسه بر جايى مى زد كه تو چوب مى زنى . گفت :
امروز در برابر روز بدر است . آنگاه دستور داد امام سجاد عليه السلام را با غل و زنجير بستند و همراه زنان و اسيران به زندان بردند. من همراهشان بودم . از هر كوچه كه مى گذشتيم ، كوچه را پر از مردان و زنانى مى ديديم كه بر چهره خويش مى زدند و مى گريستند. آنان در زندانى حبس ‍ شدند و در را به رويشان بستند. (354)
56 - ابن عساكر با سند خويش از زيد بن ارقم نقل مى كند:
پيش ابن زياد ملعون بودم كه سر حسين بن على عليه السلام ر آوردند و در تشتى مقابل او نهادند. او چوبى را برداشت و بر لب و دندان حسين عليه السلام مى زد؛ دندانى كه به آن زيبايى نديده ام ؛ مثل در بود. بى اختيار صدايم به گريه بلند شد. گفت : براى چه گريه مى كنى پيرمرد؟ گفتم : رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده بودم كه بر جاى اين چوب بوسه مى زد و مى گفت : خدايا! دوستش دارم . (355)
57 - ابن نما از قول سعد بن معاذ و عمر بن سهل نقل مى كند:
آن دو پيش ابن زياد حاضر بودند كه با چوب بر دماغ و چشم و دهان حسين عليه السلام مى زد. زيد بن ارقم به او گفت : چوبت را از آن لب و دندان بردار. من رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديده ام كه لب بر جاى چوب تو مى نهاد. آنگاه به گريه افتاد. ابن زياد گفت : خدا چشمانت را گريان كند اى دمشن خدا! اگر نه آنكه پيرمردى خرفت و بى عقلى ، گردنت را مى زدم . زيد بن ارقم گفت : بگذار حديثى برايت بگويم كه برايت سخت تر از اين است : رسول خدا صلى الله عليه وآله را ديدم كه امام حسن را روى زانوى راست و امام حسين را روى و زانوى چپ خود نشانده بود، دست روى سر هر يك از آن دو گذاشت و گفت : خدايا! اين دو را به تو و به مومنان شايسته مى سپار. با امانت پيامبر خدا چگونه رفتار كردى ؟! (356)
58 - طبرى از ابو مخنف از حميد بن مسلم چنين نقل مى كند:
عمر سعد مرا خواست و پيش خانواده اش فرستاد تا خبر پيروز و سلامتى او را بدهم . پيش خانواده اش رفته خبر دادم . سپس آمدم تا نزد ابن زياد بروم . ديدم كه در قصر براى ديدار با مردم در قصر براى ديدار با مردم نشسته است . من نيز همراه مردم وارد شدم . ديدم سر امام حسين عليه السلام در برابر اوست و او با چوبى كه جلوش بود بر دندانهاى او مى زد. زيد بن ارقم كه ديد ابن زياد از چوب زدن دست نمى كشد گفت : اين چوب را از اين لبها بردار. به خداى يكتا قسم لبهاى پيامبر خدا صلى الله عليه وآله را ديدم كه اين لبها را مى بوسيد. آنگاه گريه اش گرفت . ابن زياد به او گفت : خدا چشمانت را گريان كند! به خدا اگر پيرمرد خرفت و بى عقل نبودى گردنت را مى زدم . آنگاه برخاست و بيرون رفت . شنيدم كه مردم مى گفتند: به خدا اگر ابن زياد حرفى را كه زيد بن ارقم گفت مى شنيد او را مى كشت . گفتم : مگر چه گفت : گفتند: وقتى بر ما مى گذشت ، گفت : برده اى را به حكومت نشانده ؛ او هم مردم را بردگى گرفت . شما اى مردم عرب ! از اين پس بردگانيد؛ پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را به حكومت پذيرفتند. او نكيان شما را مى كشد و بدان شما را به بردگى مى گيرد. شما به ذلت تن داديد و پسنديد. دور باد (از رحمت حق ) آنكه ذلت پذيرد! (357)
59 - خوارزمى گويد:
اسرار پيش ابن زياد آوردند. زينب كبرى عليها السلام نگاهى به وى انداخت و كنارى نشست . ابن زياد گفت : كيست آنكه نشست ؟ پاسخش نداد. دوباره پرسيد.
جواب نداد. يكى از حاضران گفت : او زينب دختر على بن ابى طالب است . ابن زياد گفت : خدا را شكر كه شما را رسوا ساخت و سخنان شما دروغ از آب در آمد. زينب گفت : سپاس خدايى را كه با پيامبرش محمد صلى الله عليه وآله ما را گرامى داشت و با قرآنش ما را پاك داشت . فاسق رسوا مى شود و فاجر دروغ مى گويد. ابن زياد پرسيد:
چگونه ديدى آنچه را خداوند با برادر و خاندانت كرد؟ فرمود: جز زيبايى نديديم ! آنان گروهى بودند كه خداوند شهادت را بر آنان رقم زده بود و شهادتگاهشان برون آمدند. اى ابن زياد! خدا ميان آنان و تو را در قيامت جمع مى كند، با هم احتجاج و تخاصم مى كنيد. ببين آن روز چه كس پيروز است و چه كسى مغلوب !
مادرت به عزايت بنشيند ابن زياد! اى پسر مرجانه ! ابن زياد خشمگين شد و گويا قصد جانش را كرد. عمرو بن حريث مخزومى گفت : او يك زن است ، زن را كحه براى گفتارش مواخذه نمى كنند!
ابن زياد گفت : اى زينب ! از آنچه بر سر حسين و پيروان سركش او آمد دلم خنك شد. زينب فرمود: به خدا قسم سرورم را كشتى ، شاخه ام را بريدى ، ريشه ام را آوردى ، اگر با اين دلت خنك مى شود، باشد!
ابن زياد گفت : اين زن ، سجعگوى است . به جانم قسم پدرش نيز شاعر و سخنسرا بود. زينب فرمود: اى پسر زياد! زن كجا و سجعگويى كجا؟ رنجم كافى است كه از سجعگويى بازم دارد. (358)
60 - سيد بن طاووس گفت :
آنگاه ابن زياد ملعون رو به على بن الحسين عليه السلام كرد و پرسيد: او كيست ؟ گفتند: على بن الحسين . گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟ امام سجاد عليه السلام فرمود: برادرى داشتم به نام على بن الحسين كه مردم او را كشتند. گفت : نه ، خدا كشت . امام فرمود: (خدا جان انسانها را هنگام مرگ مى گيرد. ابن زياد گفت : هنوز جرات دارى كه جوابم مى دهى ؟ ببريد گردنش را بزنيد.
عمه اش زينب اين سخن را شنيد، گفت : ابن زياد! تو كسى را از ما باقى نگذاشته اى . اگر مى خواهى او را بكشى مرا هم با او بكش . امام سجاد عليه السلام به عمه اش فرمود: عمه جان ! ساكت باش تا من با او حرف بزنم . آنگاه رو به ابن زياد كرد و فرمود: آيا مرا به كشتن تهديد مى كنى ؟ آيا نمى دانى كه كشته شدن عادت ما و شهادت كرامت ماست ؟
آنگاه ابن زياد دستور داد على بن الحسين عليه السلام و خانواده اش را به خانه اى كنار مسجد بزرگ كوفه ببرند. زينب فرمود: هيچ زن عربى بر ما وارد نشود، مگر كنيز و برده ، آنان هم مثل ما اسير شده اند. (359)
61 - سيد بن طاووس از قول راوى مى نويسد:
ابن زياد ملعون بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى ، از جمله چنين گفت : سپاس خدايى را كه حق و پيروان حق را پيروز ساخت و امير مومنان و پيروانش را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !
بيش از اين سخنى نگفته بود كه عبدالله بن عفيف ازدى به پا خاست . وى از شيعيان شايسته و پارسا بود. چشم چپش در جنگ جمل و چشم ديگريش ‍ در جنگ صفين نابينا شده بود و پيوسته در مسجد كوفه بود و تا شب به نماز مى پرداخت . برخاست . گفت : اى پسر مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو تويى و پدرت و آنكه تو و پدرت را به حكومت رساند. اى دشمن خدا! آيا فرزندان انبيا را مى كشيد و اين گونه بر فراز منبر مسلمانان مى گوييد؟
ابن زياد خشمگين شد و گفت : كيست صاحب اين سخن ؟ گفت : منم اى دشمن خدا! آيا دودمان پاك پيغمبر را كه خداوند آلودگى از آنان برده است مى كشى و مى پندارى كه مسلمانى ؟ كجايند فرزندان مهاجرين و انصار كه از تو و طاغوت لعنت شده ات بر زبان پيامبر خدا (يعنى از يزيد) انتقام بگيرند؟ ابن زياد بيشتر خشمگين شد. رگهاى گردنش بر آمد و گفت : بياوريدش .
ماموران از هر طرف ريختند كه او را بگيرند، بزرگان طايفه ازد كه عموزادگانش بودند به پا خاستند و او را از در مسجد بيرون برده به خانه اش ‍ رساندند. ابن زياد گفت : برويد اين كور، كور قبيله ازد را بياوريد. ماموران به سوى او شتافتند. خبر به قبيله ازد رسيد، همه گرد آمدند. قبايل يمن هم جمع شدند تا از عبدالله عفيف دفاع كنند. خبر به ابن زياد رسيد. قبايل مضر را گرد آورد و محمد بن اشعث را فرماندهى داد و دستور داد با مدافعان عبدالله بجنگند. نبردى سخت در گرفت و گروهى كشته شدند. ماموران ابن زياد به خانه عبدالله عفيف رسيدند، در را شكستند و به او حمله آوردند. دخترش فرياد زد: ابن زياد به خانه عبدالله عفيف رسيدند، در را شكستند و به او حمله آوردند. دخترش فرياد زد: ابن زياد به خانه عبدالله كه بيمش ‍ مى رفت آمدند. پدرش گفت : باكى نيست ، شمشيرم را بده .
شمشير را به پدر داد. عبدالله عفيف از خود دفاع مى كرد و چنين رجز مى خواند: من فرزند عفيف هستم كه با فضيلت و پاك و پاكدامن بود؛ زاده ام عمر. چه بسيار كه با قهرمانان زره پوشيده يا بى كلاهخود با شما جنگيده ام .
دخترش مى گفت : پدر! كاش مرد بودم و در برابر تو با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاك و نيك مى جنگيدم . آن گروه از هر طرف بر او حمله مى آوردند و عبدالله از خود دفاع مى كرد و كسى توان رويارويى با او را نداشت . از هر طرف كه مى آمدند دخترش مى گفت : پدر از اين طرف آمدند تا سر انجام زياد شدند و او را محاصره كردند. دخترش گفت : افسوس و حسرت كه پدرم محاصره مى شود و ياورى ندارد. عبدالله بن عفيف شمشير مى چرخاند و مى گفت : قسم مى خورم كه اگر چشم مى داشتم عرصه را بر شما تنگ مى كرد. بالاخره او را گرفته نزد ابن زياد بردند. چون نگاهش به وى افتاد، گفت : شكر خدايى را كه خوارت كرد.
عبدالله عفيف گفت : اى دشمن خدا چرا خدا خوارم كرد؟ اگر چشم عرصه را بر شما تنگ مى كردم . ابن زياد پرسيد: نظرت درباره عثمان چيست ؟ گفت : اى پسر مرجانه تو را به نيك و بد عثمان چه كار؟ خدا خود درباره بندگانش و عثمان به حق و عدالت داورى خواهد كرد، ولى از من درباره خود و پدرت و يزيد و پدرش بپرس .
ابن زياد گفت : به خدا چيزى از تو نمى پرسم تا آنكه مرگ را بچشى و جرعه جرعه اندوه بخورى .
عبدالله عفيف گفت : الحمدلله رب العالمين . اما من از خدايم شهادت مى خواستم ، پيش از آنكه تو از مادرت متولد شوى و از خدا خواستم شهادتم را به دست ملعونترين و بدترين افراد قرار دهد.
چون نابينا شدم از شهادتت مايوس گشته بودم . اينك بحمدالله ، خدا پس از آن نوميدى شهادت را نصيبم كرده است و دعاى ديرين مرا به اجابت رسانده است . ابن زياد دستور داد گردنش را زدند و پيكرش را به دار آويختند. (360)

352- طبقات ، شرح حال امام حسين عليه السلام ، ص 89.
353- تاريخ ابن عساكر، شرح حال امام حسين ، ص 246.
354- امالى ، ص 140.
355- تاريخ ابن عساكر، شرح حال امام حسين ، ص 259.
356- مثير الاحزان ، ص 92.
357- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 336.
358- مقتل الحسين ، ج 2، ص 42.
359- لهوف ، ص 202.
360- لهوف ، ص 203.
منبع : مقتل امام حسين (علیه السلام)
تالیف:گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم - جواد محدثى

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن