تو خرابه‏ نشین نیستی

haz-roghaye-11

نجوای عاشقانه –متون ادبی در رثای دردانه امام حسین ،حضرت رقیه سلام الله علیها

جاده‏ های بیابانی، حرمتِ پاهای زخمی را نگاه نداشته‏ اند. تازیانه‏ ها پیکرِ سه ‏ساله را خوب می‏شناسند و خورشیدی که آتش می‏گرید و عطش را در حنجره‏ها سنگین‏تر می‏کند.
و اینک، شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست. لهیبِ ماتمی که از خرابه می‏ترواند، قصرِ ابلیسِ  را به آتش کشیده است. بادها زوزه می‏کشند و ابرها، سیاه اشک می‏ریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّه‏ ای کودکانه، ستون‏ های متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیش‏تر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاه‏پوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگ‏ها، به آتشفشانی بدل می‏کند.


پیش‏تر باید رفت؛ باید دید. اینک این فرزندِ سه ساله حسین علیه‏السلام است که چنین خسته و عطشناک، زانو به آغوش کشیده است. باید شنید این دخترِ تازه زادِ حسین علیه‏السلام است که هنوز کامی به شیرینی از دنیا نگرفته، به ماتمی سوزاننده، جراحتِ فراغِ پدر را در حنجره مزمزه می‏کند.
بی‏ شک، زمین هرگز امانتداری درست کردار نبوده است. پس ای همه کهکشان‏ها! گواه باشید که خاک، با عاریت افلاک چه کرده است؟ امانتی آنچنان بزرگ که زمین، بیش از سه‏ سال، در خود نگاهداریش نتوانست.
اینک رقیّه است و ظرفِ سرپوشیده‏ ای که گشودنش، شهامتی عظیم طلب می‏کند. و رقیّه سینیِ خونین را سر می‏گشاید. غریبه نیست؛ چهره آشنای پدر، لبخند می‏زند. بگیر رقیّه! اینک این همان است که آن‏را طلب می‏کردی. همان که در هجرش اشک‏ها ریخته‏ ای. اینک در آغوش بگیر و تنگ بفشار. این سَرِ حسین علیه‏السلام است؛ اگرچه بر پیکر همیشگی نیست، اگرچه خون‏ آلود و گرچه مجروحِ نیزه‏ ای چندروزه که محملش بوده است. عشق و شهامت، دستانِ رقیّه را به سمتِ پدر می‏گشاید. اندوهی غریب، جانش را چنگ می‏زند که آخر، اینک جانش را ـ پدرش را ـ سر بریده یافته است. بگو رقیّه! گلایه چندروزه را ـ چند صد ساله را ـ برای پدر اشک بریز.
پدر، دردِ بزرگِ مانده در سینه‏ ات را گوش خواهد سپرد؛ حتّی با سرِ بریده. تمامِ ماتمت را بیرون بریز رقیّه!
سه ساله‏ ای، امّا خوب می‏دانی که پدر، محصورِ این سینیِ خونین نیست. خوب به یاد داری که پدر، خود گفته بود که خواهد رفت. پدر هجرتی عظیم کرده است؛ شاید به آسمان‏ها و اینک تو را به خویش می‏خواند که تابِ دوری‏ ات را ندارد رقیّه! و تابِ تازیانه خوردنت را. پدر، تو را می‏خواهد و تو نیز پدر را. پس بال بگشا که اینک دروازه آسمان، به صدایی که تنها تو می‏شنوی برایت گشوده می‏شود.
به آسمان نگاه می‏کنی. پدر، آنجا به انتظار و لبخند تو را طلب می‏کند:برخیز رقیّه! دخترکِ اندوهگین من! برخیز چشم از آسمان بر می‏گیری و به اطراف نگاهی می‏کنی. عمّه وفادار ـ زینب ـ تو را می‏نگرد؛ آنچنان که گویی همه چیز را می‏داند. چنان که گویی خود را برای مصیبت دیگری آماده کرده است. هر دو نگاه با هم وداع می‏کنند و ناگاه، تو... بال می‏گشایی.
هان ای دختر خورشید! تو خرابه‏ نشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کرده‏ اند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمی‏گنجند. منقّش ‏ترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند. و تو چون رودی زلال و موّاج که عمود ایستاده باشد قد می‏کشی و سر به آن سوی ابرها می‏بَری و به نا گاه از زمین بریده می‏شودی و در بیکرانگیِ لاجورد، در عمیقِ کهکشانی دور، از زمینیان پنهان خواهی شد.
نامت و خاطره‏ ات، جاودان و در صحیفه استوارِ تاریخ، ماندگار!
مهدی میچانی فراهانی

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن