مجلس نود و چهارم روز سه شنبه هفدهم شعبان 368 در مشهد مقدس على ساكنه السلام درطى مسافرت او بما وراء النهر

امالی شیخ صدوق

1- عبد العظيم گويد:
شنيدم امام محمد تقى ميفرمود كسى نباشد كه بزيارت پدرم رود و از باران يا سرما و گرما آزار بيند جز آنكه خدا تنش را بر آتش حرام كند.

2- اسماعيل بن فضل هاشمى گويد:
از امام صادق (ع) پرسيدم كه چطور وقتى موسى بن عمران ريسمانها و عصاهاى جادوگران را ديد در خود احساس ترس كرد و ابراهيم را كه در منجنيق نهادند و ب آتش انداختند در خود احساس ترس نكرد؟ فرمود چون ابراهيم ب آتش افكنده شد اعتماد بحجج الهى داشت كه در پشت او بودند و موسى چنين نبود براى همين احساس ترس كرد و ابراهيم احساس ‍ ترس نكرد.

3- ابو هدبه گويد:
ديدم انس بن مالك دستمالى بر سر بسته از سببش پرسيدم گفت بر اثر نفرين على بن ابى طالب است گفتم چطور؟ گفت من خدمتكار رسول خدا (ص) بودم مرغ بريانى ب آن حضرت هديه كردند، فرمود خدايا دوستتر مردم را نزد خودت و خودم برسان تا با من از اين پرنده بخورد على (ع) آمد و من گفتم رسول خدا (ص) كارى دارد و او را راه ندادم بانتظار اينكه يكى از قوم خودم برسد باز رسول خدا (ص) همان دعا را تكرار كرد و دوباره على (ع) آمد و من همان را گفتم بانتظار مردى از قوم خودم رسول خدا (ص) براى بار سوم همان دعا را كرد و باز هم على (ع) آمد و من همان را گفتم و على فرياد برداشت كه رسول خدا چه كارى دارد كه مرا نميپذيرد؟ آوازش ‍ بگوش پيغمبر رسيد و فرمود اى انس اين كيست ؟ گفتم على بن ابى طالب است گفت باو اجازه بده چون وارد شد فرمود اى على من سه بار بدرگاه خدا دعا كردم كه محبوبترين خلقش نزد او و خودم بيايد و بامن از اين پرنده بخورد و اگر در اين بار سوم نيامده بودى تو را بنام دعوت ميكردم عرضكرد، يا رسول اللّه من بار سوم است كه آمدم و انس مرا برگردانده و مى گفت رسول خدا از پذيرش تو بكارى مشغول ، رسول خدا فرمود اى انس چه تو را بر اين كار واداشت ؟ عرض كرد من دعوت را شنيدم و خواستم شامل يكى از قوم خودم شود، چون روز احتجاج براى خلافت شد على مرا گواه خواست و كتمان كردم و گفتم فراموش كردم على دست ب آسمان برداشت و گفت خدايا انس را به يك پيسى بينداز كه نتواند آن را از مردم نهان دارد.
سپس دستمال از سر برداشت و گفت اينست نفرين على (ع).

4- رسول خدا (ص) فرمود:
هر كه ديگرى از اصحاب مرا بر على (ع) برترى نهد كافر است .

5- رسول خدا (ص) فرمود:
هر كه امامت على را پس از من منكر شود چون كسى باشد كه در زندگيم پيغمبرى مرا منكر است و هر كه پيغمبرى مرا منكر باشد چون منكر ربوبيت پروردگار عز و جل خويش است .

6- فرمود:
اى على تو برادر و وارث و وصى و خليفه منى در خاندانم و در امتم در زندگيم و بعد از مرگم دوستت دوست من و دشمنت دشمن من است اى على من و تو دو پدر اين امتيم ، اى على من و تو و امامان از فرزندانت سادات دنيا و ملوك آخر تيم هر كه ما را شناسد خدا را شناخته و هر كه منكر ما شود منكر خداست .

7- فرمود كه خداى جل جلاله فرمايد:
اگر همه مردم بر ولايت على (ع) متفق بودند من دوزخ را نمى آفريدم .

8- امام صادق (ع) فرمود:
اگر دشمن على (ع) بر لب فرات آيد و آن در فيضان باشد و بدو كناره خود برآمده باشد و از آن شربتى نوشد با بسم اللّه و بعد از آنهم گويد الحمد للّه همانا مردار يا خون روان ذبيحه يا گوشت خوك خورده باشد،

9- على (ع) فرمود:
سبب دفن فاطمه در شب اين بود كه بر قومى خشمناك بود و بد داشت بر جنازه او حاضر باشند و بر هر كه آنان را دوست دارد حرامست بر يكى از اولادش نماز گذارد.

10- رسول خدا (ص) فرمود:
جبرئيل شاد و خرم نزد من آمد باو گفتم در اين شادى بگو بدانم مقام برادرم على بن ابى طالب (ع) نزد پروردگارش چونست ؟ گفت اى محمد بدان كه تو را بسه پيغمبرى انگيخته و برسالت برگزيده در اين وقت فرود نيامدم مگر براى همين موضوع اى محمد على اعلى تو را سلام ميرساند و ميفرمايد محمد پيغمبر رحمت منست و على مقيم حجت من ، دوستدارش را عذاب نكنم گر چه گناه من ورزد و بدشمنش رحم نكنم گرچه فرمانم برد، ابن عباس گويد پيغمبر دنبال آن فرمود روز قيامت جبرئيل نزد من آيد و لواء حمد را بدست دارد كه هفتاد شقه دارد و هر شقه اش از خورشيد و ماه پهن تر است آن را بمن دهد و من بگيرم و بعلى بن ابى طالب (ع) دهم ، مردى گفت يا رسول اللّ ه چطور على تاب حمل آن دارد و گفتى هفتاد شقه دارد كه هر كدام از خورشيد و ماه وسيعترند؟
رسول خدا (ص) خشم كرد و فرمود اى مرد روز قيامت خدا بعلى نيروى جبرئيل دهد و زيبائى يوسف و حلم رضوان و نزديك به آواز داود اگر نبود كه داود خطيب بهشت است آواز او را بوى مى داد
على اول كسى است كه از سلسبيل و زنجبيل نوشد و على و شيعيانش نزد خدا مقامى دارند كه اولين و آخرين بدان رشك برند،

11- يك روز رسول خدا (ص) بعلى (ع) كه نزد او مى آمد نگريست و بجمعى كه گردش بودند فرمود:
هر كه خواهد بجمال يوسف و سيماى ابراهيم و بهجت سليمان و حكمت داود نگرد بايد باين نگاه كند.

12- فرمود:
على از منست و من از او، نبرد كند خدا با هر كه با على نبرد كند؟ لعنت كند خدا هر كه با على مخالفت كند، على بعد از من امام خلق است هر كه بر على (ع) تقدم جويد بر من تقدم جسته و هر كه از او جدا شود از من جدا شده هر كه بر او دريغ كند بر من دريغ كرده ، من سازگارم با هر كه با او سازگار است و در نبردم با هر كه با او در نبرد است ، دوستم با هر كه با او دوست است و دشمنم با هر كه او را دشمن است .

13- ياسر گفت چون امام رضا وليعهد شد شنيدم دست ب آسمان برداشت گفت :
بار خدايا تو ميدانى كه من در فشار و بيچاره ام از من مؤ اخذه مكن چنانچه از بنده ات و پيغمبرت يوسف براى ولايت مصر مؤ اخذه نكردى كه گرفتار آن شد.

14- ابراهيم بن عباس مى گفت :
نديدم امام رضا از چيزى سؤ ال شود مگر آنكه ميدانست و اعلم از او در زمانه نديدم مامون در هر سه روز او را با سؤ ال از هر چيز امتحان ميكرد و بوى جواب ميداد، همه سخن او و جواب او از قرآن بود و مثل از آيات قرآن مى آورد و قرآن را در هر سه روز يك بار ختم ميكرد و ميفرمود زودتر هم ميتوانم ختم كنم ولى ب آيه نگذرم جز آنكه فكر كنم در آن و در اينكه براى چه نازل شده و در چه وقتى نازل شده و از اين رو در سه روز ختم كنم .

15- حسين بن هيثم از پدرش نقل كرده كه :
مامون بر منبر شد تا براى على بن موسى الرضا بيعت ستاند گفت اى مردم نوبت بيعت شما با على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است بخدا اگر اين نامها را بر كر و لال بخوانند بهبود شود باذن خدا.

16- دعبل بن على خزاعى گفت :
خبر وفات امام رضا (ع) در قم بمن رسيد و قصيده رائيه خود را سرودم كه در آنست .

بنى اميه را بتوان عذر خواست گر كشتند   ولى براى بن عباس عذر نتوان گفت
اولاد حرب و بنو مروان و آل و تبارشان   و بنو معيط همه كينه وران و بد نهاد بدان
بر مسلمانى شما اسلافشان گشتيد و چون   دست يافتند بر كفر بمجازات پرداختند
در طوس نشين بر سر قبرى پاك   گر بر سر دينى تو نشينى از دل
در طوس بود قبر به از كل بشر   با قبر بتر خلق در اينجا است عبر
سودى نبرد رجس ز قرب پاكان   بر پاك ز قرب رجس كى هست ضرر؟
هر كس گرو كرده خود باشد و بس   برگير هر آنچه خواهى يا زان بگذر

17- ابو صلت هروى گويد:
من خدمت امام رضا (ع) ايستاده بودم كه فرمود اى ابا صلت برو زير گنبدى كه هرون در آن دفن است و از هر چهار سوى آن مشتى خاك برايم بياور، گويد رفتم و آوردم ، فرمود آنها را بمن بده از خاك و سمت در خانه بود باو دادم آن را گرفت و بوئيد و بر زمين ريخت و فرمود در اينجا برايم قبرى كنند و سنگى برآيد و اگر همه كلنگهاى خراسان گرد آيند نتوانند آن را كند و در باره آنكه از پائين پا و بالاى سر بود همان را فرمود.

سپس فرمود از آن خاك ديگر بمن بده كه خاك من است و فرمود در اينجا براى من قبر كنند، ب آنها دستور ده كه هفت پله آن را پائين برند و ضريح آن را زير زنند و اگر اصرار كردند لحد داشته باشد دستور بده آن را دو ذراع و يك وجب بگيرند و خداى عز و جل آن را يمن هر چه خواهد وسعت دهد چون چنين كردند در سمت سر من رطوبتى بينى و آن سخنى كه بتو ياد دهم بگو تا آب بجوشد و لحد را پركند و در آن ماهيان كوچكى نمايان شوند آن نانى كه بتو دهم براى آنها خرد كن تا آن را ببلعند و چون چيزى از آن نماند از آن ماهى بزرگى عيان گردد و همه آن ماهيان خرد را ببلعند تا چيزى از آنها نماند و آنگه نهان شود، چون نهان شد دست بر آب گذار و كلامى كه بتو آموزم بگو تا آب فرو نشيند و چيزى از آن نماند و اين كار را جز در حضور مأ مون مكن . سپس فرمود اى ابا صلت فردا من نزد اين فاجر روم اگر با سرباز بيرون شدم هر چه خواهى بگو و اگر سر بسته بيرون شدم با من سخن مكن ، ابا صلت گويد فردا صبح جامه پوشيد و در محراب خود بانتظار نشست و غلام مامون آمد و گفت امير المؤمنين را اجابت كن نعلين پوشيد و عبا بدوش كرد و ميرفت و من دنبالش بودم تا بر مامون وارد شد كه طبقى انگور و طبقهائى از ميوه هاى ديگر جلو او بود و خوشه انگورى در دست داشت كه قدرى از آن را خورده بود و قدرى مانده بود چون چشمش ب آن حضرت افتاد برخاست و دويد و او را در آغوش كشيد و ميان دو چشمش را بوسيد و با خودش نشانيد و آن خوشه انگور را بدستش داد و عرضكرد يا ابن رسول اللّه از اين انگورى بهتر ديدى ؟ فرمود بسا انگور خوبى كه از بهشت باشد گفت از آن بخور امام رضا فرمود مرا از آن معاف دار گفت ناچار بايد از آن بخورى چه تو را مانع است شايد بما بدگمانى ؟ اين خوشه را بگير و از آن بخور حضرت رضا گرفت و از آن سه دانه خورد و آن را انداخت و برخاست مأ مون گفت پسر عم كجا ميروى ؟ فرمود آنجا كه مرا روانه كردى و سر بسته بيرون آمد و من با او سخن نگفتم تا وارد خانه شد و فرمود در را بستند و در بستر افتاد، من در صحن خانه غمنده و محزون ايستاده بودم ، در اين ميان جوانى خوشرو و پيچيده مو كه شبيه ترين مردم بود بحضرت رضا وارد خانه شد من پيش جستم و باو گفتم با در بسته از كجا وارد شدى ؟ فرمود آنكه در همين گاه مرا از مدينه آورده هم اوست كه مرا از در بسته درون آورده ، گفتم شما كيستيد؟ فرمود منم حجت خدا بر تو اى ابا صلت من محمد بن على هستم ، بسوى پدر رفت و مرا با خود برد، چون چشم امام رضا باو افتاد از جا جست و او را در آغوش كشيد و بسينه چسبانيد و ميان دو چشمش بوسيد و او را ببستر خود كشانيد و محمد بن على بروى آن حضرت سرازير شد و او را ميبوسيد و با او رازى مى گفت كه من نفهميدم و بر دو لب امام رضا كفى ديدم از برف سفيدتر و ديدم امام نهم آن را با زبان پاك كرد و دست ميان جامه و سينه اش نمود و از آن مانند گنجشكى برآورد و بلعيد و امام رضا درگذشت امام نهم فرمود اى ابا صلت برخيز و از انبار تخت غسل و آب بياور؟ گفتم در آنجا تخت غسل و آب نيست ، فرمود دستور مرا اطاعت كن من بانبار رفتم و تخت غسل و آب موجود بود آن را آوردم و دامن بالا زدم تا در غسل باو همراهى كنم ، فرمود اى ابا صلت دور شو كه من جز تو كمك كارى دارم او را غسل داد و بمن فرمود بيا و آن سبدى كه كفن و حنوطش در آنست بياور بانبار رفتم و سبدى يافتم كه پيش ‍ از آن نديده بودم و آن را نزد او آوردم ، آن حضرت را كفن كرد و بر او نماز خواند و فرمود تابوت بياور گفتم نزد نجار روم تا تابوتى بسازد فرمود برو در خزانه در آنجا تابوت هست من بخزانه رفتم و در آن تابوتى ديدم كه مانند آن را نديده بودم آن را آوردم جنازه امام را بعد از نماز بر آن ، در آن نهاد و ايستاد و دو ركعت نماز خواند و هنوز تمام نكرده بود كه تابوت بهوا برخاست و سقف شكافته شد و تابوت از آن بيرون شد و رفت گفتم يا ابن رسول اللّه اكنون مامون مى آيد و امام رضا را از ما ميخواهد چه كنيم ؟ فرمود خاموش ‍ باش كه بزودى برگردد اى ابا صلت پيغمبرى در مشرق زمين نميرد و وصيش در مغرب زمين بميرد جز آنكه خداى عز و جل ميان جان و تن آنها جمع كند هنوز گفتگو تمام نشده بود كه سقف شكافت و تابوت فرود آمد و امام برخاست و جنازه امام رضا را درآورد از ميان تابوت و آن را بر بستر گذاشت و گويا غسل و كفن نديده بود و فرمود اى ابا صلت برخيز و در را باز كن براى مامون، من در را گشودم مامون با غلامانش بر در بودند و مامون گريان و ماتم دار وارد شد گريبان دريده و سيلى برخ زده و مى‏گفت يا سيداه داغت را ديدم و وارد باتاق شد و بالاى سرش نشست و گفت او را تجهيز كردند و دستور داد قبرش را بكنند و من در محل قبر حاضر شدم و هر چه امام رضا گفته بود عيان شد يكى از حاضرانش گفت مگر معتقد نيستى كه او امام است گفت چرا گفت امام را بايد بالاى سر دفن كرد و دستور داد سمت قبله قبر او را كندند، گفتم بمن دستور داده براى او تا هفت پله بكنم و ضريحش را زير بزنم، گفت تا آنجا كه ابا صلت مى‏گويد بكنيد جز دستور ضريح كه بايد آن را لحد سازيد چون ديد رطوبت در آن عيان شد و ماهيان و چيزهاى ديگر را مامون گفت هميشه رضا بما عجائب مينمود در زندگى و پس از مرگش هم مينمايد وزيرى كه با او بود گفت ميدانى تو را چه خبرى داده؟ گفت نه گفت بتو خبر داده كه ملك شما بنى عباس با آنكه بسياريد و مدت شما طولانى است و بشماره اين ماهيانيد چون نوبت شما تمام شد و آثارتان برافتاد و دولت شما بپايان رسيد خداى تبارك و تعالى مردى از ما را بر شما مسلط كند و تا نفر آخر شما را فنا كند، گفت راست گفتى، سپس بمن گفت اى ابا صلت بمن بياموز آن سخن را كه گفتى گفتم بخدا هم اكنون آن كلام را فراموش كردم و راست گفتم، دستور داد مرا حبس كنند و امام رضا را دفن كنند و يك سال زندانى بودم و بمن سخت گرفتند و شبى را بيخواب شدم و دعائى بدرگاه خدا كردم كه محمد و آل محمد را ياد نمودم و بحق آنها خواستم كه بمن فرجى دهد دعايم تمام نشده بود كه امام نهم وارد شد و بمن گفت اى ابو صلت سينه ات تنگ است ؟ گفتم بخدا آرى ، فرمود برخيز و بيرون رو.
سپس دست خود را بزنجيرهائى كه بر من بود گشود زود آنها را و دست مرا گرفت و از در زندان بيرون آورد و پاسبانان و غلامان مرا ميديدند و نميتوانستند با من سخن گويند و از در خانه بيرون شدم و فرمود هر جا خواهى برو در امان خدا كه باو نرسى و او بتو نرسد هرگز، بوصلت گفت تا كنون هم بمأ مون برنخوردم و صلى اللّه على رسوله محمد و آله الطاهرين و حَسْبُنَا اللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ.

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: