حتماً تو را به مسجد آقا ميبرم!

حتماً تو را به مسجد آقا ميبرم!
شفا یافتگان – 40

حصن حصين عارفان، مسجد جمكران بود
عرش برين عاشقان مسجد جمكران بود
بيمارى من از ورم پا وچشم شروع شد. بعد از چند بار مراجعه به دكتر، دست آخر گفتند كه به مرض روماتيسمى به نام (لوپوس) دچار شده ام.
اين بيمارى با حساسيّت به نور، زخم دهانى ودرگيرى كليوى همراه بود. در تاريخ 25/5/78 مرا در بيمارستان بقية اللّه (عليه السلام) (بيوپسى) كردند واطمينان پيدا كردند كه اين بيمارى، (لوپوس) واز نوع (ارتيماتوزسيتميك) است كه در سه نوبت (فالس متيل پرد نيزولون) 500 ميلى گرمى، (ايموران) 50 ميلى و(پردنيزولون) 60 ميلى گرمى قرار گرفتم.
در تاريخ 5/7/78 به دستور دكتر اكبريان، فوق تخصّص (روماتولوژى)، تحت درمان با 1000 ميلى گرم (اندوكسان) قرار گرفتم كه پس از آن دچار تب، سرفه وزخم دهان گشتم ومجبور شدم تا حدود يك ماه در بيمارستان شريعتى بسترى شوم. بعد از ترخيص، بيمارى ام بيش تر شد; به حدّى كه دهان، گوش وبينى ام شروع به خونريزى كرد و(پلاكت خون) من پايين آمد. چون انسان سالم بايد حدود 150000 الى 500000 پلاكت خون داشته باشد و(هموگلوبين) انسان هم بايد بين 11 تا 18 باشد، ولى پلاكت خون من به 3000 وهموگلوبين مغز استخوان من نيز به 1 تا 3 رسيده بود ودر حالت (كُما) بودم. دوباره مرا به بخش (آى .سى .يو) منتقل كردند واز من (عقيقه بيوپسى) به عمل آوردند وگفتند كه ديگر مغز استخوان من كار نمى كند.
بعد از آزمايش هاى متعدد وزدن حدود 125 گرم (I.V) و(I.J)، هفته اى دو آمپول (GCSF يخچالى) به من تزريق مى كردند. چشم هايم ديگر توانايى ديدن را نداشت; هيچ كس را نمى ديدم وحالت كورى داشتم.
از نظر مالى وضع خوبى نداشتيم; پدرم كارمند است وحدود دو ميليون تومان خرج دارو ودوا كرديم. وقتى متوجّه شدم كه چشم هايم نمى بينند از همه جا مأيوس شدم ومنتظر مرگ نشستم. يك روز دكتر ابو القاسمى به پدر ومادرم كه بيش تر از دو ماه بود كه شبانه روز، بالاى سر من نشسته بودند وهر لحظه مرگ يا بهبودى مرا انتظار مى كشيدند، گفت: پدر! ديگر هيچ اميدى براى بهبودى دخترت باقى نمانده است.
روزهاى آخر، همه گريه مى كردند. تنها كسانى كه دلدارى ام مى دادند، پدر ومادرم بودند; به خصوص پدرم كه در لحظاتى كه با مرگ دست وپنجه نرم مى كردم، بالاى سرم مى آمد ومى گفت: دخترم، به خدا توكّل كن! يقين دارم كه به همين زودى ها خوب مى شوى.
مى گفتم: پدر جان! ديگر خسته شده ام. مى خواهم بميرم وراحت شوم تا شما هم اين قدر عذاب نكشيد.
پدرم با چشمان اشك آلود بيرون مى رفت. نمى دانستم كجا مى رود. يك روز كه حالم خيلى بد بود، خانم بنكدار، مدير مدرسه ام كه واقعاً بايد گفت مديرى نمونه، با ايمان وبا خداست، بالاى سَرم آمد وحدود يك ساعتى قرآن خواند. او بعد از ظهر هم آمد ودوباره شروع به قرآن خواندن كرد وبه پدر ومادرم گفت كه تا مى توانند بالاى سر من، دعا بخوانند.
گوش هايم ديگر نمى شنيد در اثر خونريزى كاملا كَر شده بودم چيزى هم نمى ديدم وپشت چشمانم خون جمع شده بود. موهاى سرم داشت مى ريخت وتمام بدنم به خاطر مصرف (پردينزلون) حالت بدى پيدا كرده بود; به شكلى كه گويا تمام بدنم را با چاقو بريده باشند.
يك روز دكتر بهروز نجفى، متخصّص پيوند مغز واستخوان گفت كه بايد مغز استخوان برادر يا خواهرم به من تزريق شود وبه پدر ومادرم گفت: 45 روز بيش تر طول نمى كشد. نتيجه اش يا مرگ است يا زندگى.
پدرم گفت: چقدر خرج دارد؟
دكتر گفت: 15 ميليون تومان.
حدود 14 ميليون تومان را افراد نيكوكار تقبّل كردند وپدرم مى بايست حدود دو ميليون تومان ديگر دارو مى خريد. پدرم حتى اين مبلغ را هم نداشت وهمان جا شروع به گريه كرد.
چند روزى از دكتر مهلت خواستيم. فاميل، دوست وآشنا، هركدام مبلغى را تقبّل كردند. پول ها را به بيمارستان آوردند، امّا پدرم قبول نكرد وگفت كه پول ها پيش خودتان باشد. چند روز ديگر اگر احتياج شد از شما مى گيرم.
وقتى فاميل ها رفتند، مادرم گفت: چرا نگرفتى؟!
پدرم گفت: من نمى خواهم دخترم به بخش مغز واستخوان منتقل شود. اگر آن جا برود، حتى يك درصد هم اميد به نجات او نيست. چون دكتر نجفى حتى ده درصد هم به ما اميد نداد.

برادر وخواهرم براى آزمايش خونِ پيوند ( H.L.Aتايپتيگ) به بيمارستان آمدند ونتيجه آزمايش را پيش دكتر نجفى بردند. دكتر بعد از بررسى گفت: خون آنها با خون دخترتان مطابقت ندارد ونمى شود از اين خواهر وبرادر براى پيوند استفاده كرد.
دكتر با نا اميدى تمام به پدر ومادرم گفت: ديگر هيچ كارى از دست ما ساخته نيست!
مادرم گفت: دخترم مى ميرد آقاى دكتر؟
دكتر گفت: به خدا توكّل كنيد.
وقتى از اتاق بيمارستان بيرون مى رفتند، مادرم خيلى گريه مى كرد ودائماً خدا وائمه (عليهم السلام) را صدا مى زد، اما نمى دانم چرا پدرم اصلا گريه نمى كرد وبه مادرم مى گفت: خانم، به جاى گريه كردن، دعا كن!
مادرم مى گفت: چقدر دعا كنم؟ هرچه دعا مى كنم، حال دخترم بدتر مى شود؟!
يك روز صبح، پدرم آمد وگفت: عزيزم من حتماً شفايت را مى گيرم!
آن روز اصلا حال خوبى نداشتم; پلاكت خونم پايين بود. دور تختم را نرده گذاشته بودند ومى گفتند كه مواظب باشيد تكان نخورد! هر لحظه امكان مرگش مى رود.
مادرم گفت: چطور شفايش را گرفتى؟ مگر نمى بينى كه حالش خراب تر از هميشه است؟!
بعد از چند دقيقه، دكتر غريب دوست آمد وحالم را پرسيد. گفتم: آقاى دكتر ديگر نه مى بينم ونه مى شنوم. دكتر گفت: تو خوب مى شوى، ناراحت نباش!
مادرم گفت: دكتر، آيا اميدى به دخترم داريد يا براى تسكين ما اين حرف ها را مى زنيد؟!
دكتر گفت: به خدا توكل كنيد! انشاء اللّه خوب مى شود. وبعد، چهار واحد پلاكت به من تزريق كرد واجازه داد تا مرا به منزل ببرند وسفارش كرد كه هفته اى يك بار از من آزمايش خون بگيرند.
مرا به خانه آوردند. پدرم را صدا كردم وگفتم: بابا! باز هم اميد به زنده بودنم دارى؟
پدرم پيش من هيچ وقت گريه نمى كرد، ولى آن روز مى دانست چشمانم نمى بيند، راحت گريه كرد، من هم حس مى كردم كه دارد گريه مى كند وبا همان حال گفت: دختر عزيزم! من شفاى تو را از امام زمان (عليه السلام) گرفته ام. چهل شب چهارشنبه نذر كرده ام كه به جمكران، مسجد صاحب الزمان (عليه السلام) بروم، وقبل از اين كه تو را مرخص كنند به آن جا رفتم واز آقا خواستم يا تو را به من برگرداند يا بگيرد. بعد از دو ـ سه هفته كه رفتم، خواب ديدم كه شفا گرفته اى. تو خوب مى شوى. فقط همين طور كه خوابيده هستى، نماز بخوان وبه امام زمان (عليه السلام) متوسل شو وبراى سلامتى آقا صلوات بفرست!

شب هاى چهارشنبه وجمعه نماز آقا را مى خواندم. هفته هفتم بود كه پدرم به جمكران مى رفت. صبح چهارشنبه كه پدرم آمد، من بيدار بودم كه مرا بوسيد. گفتم: بابا مرا بلند كن، مى خواهم بروم بيرون.
تا آن روز اصلا نمى توانستم تكان بخورم. پدرم گفت:
يا امام زمان!
وبعد زير بغل مرا گرفت وبلندم كرد. آرام آرام راه مى رفتم وپدرم زير بغلم را گرفته بود. مى دانستم كه دارد گريه مى كند; گريه اى از سر خوشحالى.
به اميد خدا ويارى امام زمان (عليه السلام) كم كم راه مى رفتم. هفته دوازدهم بود كه مى توانستم داخل اتاق راه بروم. حس كردم مى توانم كمى هم ببينم. همين طور كه در اتاق راه مى رفتم وپدرم مواظبم بود، سرم را بلند كردم تا ساعت ديوارى را ببينم. پدرم گفت: بابا جان! مى خواهى ساعت را بدانى چند است؟
گفتم: بابا مى بينم.
پدرم خيلى خوشحال شد وصلوات فرستاد وگفت: دخترم ديدى گفتم شفايت را از آقا گرفتم!
يك روز خانم دكتر شعبانى كه از پزشكان معالجم بود، زنگ زد وحالم را پرسيد. خيلى نگران حال من بود وبه پدرم گفت: هميشه از خدا خواسته ام كه لااقل به خاطر همه بيمارانى كه درمان مى كنم، اين دختر را به پدر ومادرش برگردان!
پدرم گفت: خانم دكتر! دخترم خوب مى شود.
گفت: واقعاً روحيه خوبى داريد!
پدرم گفت: خانم دكتر! به امام زمان (عليه السلام) متوسّل شده ام وشفاى دخترم را از او گرفته ام.
دكتر گفت: انشاء اللّه كه شفا گرفته باشد.
معلوم بود كه حرف پدرم را باور نمى كرد. بعد از چند روز، پدرم با دكتر غريب دوست تماس گرفت وبراى ويزيت من نوبت زد. چهارشنبه آخر سال 1378 كه پدرم سه شنبه اش به جمكران رفته بود، صبح آمد ومرا پيش دكتر برد.
بغل پدرم بودم واز پلّه ها بالا مى رفتيم. وقتى به اتاق دكتر رسيديم با ديدن من خوشحال شد وبعد از معاينه گفت: خيلى بهتر شده است. چكار كرده ايد؟!
آزمايش نوشت وقرار شد كه سه هفته ديگر پيش او برويم. ديگر پلاكت خون نزدم وفقط داخل اتاق استراحت مى كردم ونماز مى خواندم.
مادر بزرگ وپدر بزرگم چون ايّام محرّم هيئت دارند، گوسفندى برايم نذر كردند. عمو وپدرم هر كدام جداگانه يك گوسفند نذر كرده بودند.
حالا ديگر بدون كمك پدرم از جا بلند مى شدم وراه مى رفتم. حدود سه ـ چهار متر را به راحتى مى ديدم. آخرين آزمايش را كه انجام دادم به پدرم گفتم: فكر مى كنم پلاكت خونم حدود 50000 شده باشد.
گفت: دخترم! بيش تر از اين حرف هاست.
پدرم جواب آزمايش را گرفت. چشمانش قرمز شده بود. معلوم بود خيلى گريه كرده است. گفتم: بابا! پلاكت خون چقدر شده است؟ مغز استخوان من به چه حدّى رسيده است؟
پدرم گفت: وقتى از پلّه آزمايشگاه بالا مى رفتم، سرم را به طرف آسمان گرفتم ودست هايم را بلند كردم وگفتم كه يا امام زمان! اى پسر فاطمه! يا ابا صالح المهدى! چهل شب چهارشنبه نذر كردم كه به مسجدت بيايم، حالا چهارده هفته است كه آمده ام، تو را به جان مادرت زهرا، تو را به جان جدّت حسين، تو را به جان عمويت ابوالفضل العباس (عليهم السلام)، شفاى كامل دخترم را با اين آزمايش نشان بده! وقتى آزمايش را گرفتم، گريه ام گرفت. دكتر آزمايشگاه صدايم كرد وگفت كه خبر خوشى برايت دارم. ما را دعا كن. پلاكت خون دخترت 140000 وهموگلوبينش هم 3/12 شده است.
همه از خوشحالى گريه كرديم وصلوات مى فرستاديم. وقتى پدرم جواب آزمايش را پيش دكتر غريب دوست برد، او با ديدن جواب آزمايش گفته بود: من چيزى جز اين كه يك معجزه رخ داده است نمى توانم بگويم. خيلى عالى شده است. دخترى كه پلاكت خون او با زدن چهار پاكت به بيش تر از 27000 الى 42000 نمى رسيد، حالا با نزول پلاكت به 140000 رسيده وهموگلوبين هم از صفر به 3/12 رسيده است.
دكتر، يك آزمايش ديگر در تاريخ 1/4/79 برايم نوشت. پدرم جواب آزمايش را به بيمارستان شريعتى، پيش خانم دكتر موثقى وخانم دكتر ابو القاسمى برد. دكتر، جواب آزمايش را نگاه كرد وگفت: جمكران مى روى؟ پدرم گفت: بله.
دكتر گفت: تو را به جان دخترت، ما را هم دعا كن! اين يك معجزه است.
الحمد للّه الآن حالم روز به روز رو به بهبودى است وپدرم هر هفته، شب هاى چهارشنبه به جمكران مى رود. خيلى دلم مى خواهد كه من هم به جمكران بروم، ولى پدرم مى گويد كه صبر كنم تا وضع مالى اش خوب شود. آن وقت حتماً مرا به مسجد آقا مى برد!
به پدرم مى گويم كه با اين بدهكارى واين حقوق كارمندى چطور مى توانى بدهكارى دو ميليون تومان را بدهى؟!
او هم مى خندد ومى گويد: دخترم، همان آقايى كه تو را به من برگرداند، همان آقا كمك مى كند وبا همين جمله كوتاه، دلم گرم مى شود ومى گويم: بابا! انشاء اللّه; من هم دعا مى كنم.
دكتر توانانيا درباره شفاى خانم (م . ف) مى نويسد:
ضمن آن كه وقتى گزارش ايشان را مطالعه مى كردم، باطناً تحت تأثير قرار گرفتم واصلا گذشته از مسائل طبّى، گويا خودم وقايع را از نزديك مشاهده مى كردم وهمه مطالب عيناً رخ داده وگريه ام گرفت، به هر جهت اين نمونه، تقريباً جزء گوياترين ومهم ترين موارد شفا است وتقريباً همه چيز مستند مى باشد. ما مى توانيم با رفع اشكالات جزئى از پرونده وى نمونه خوب، بارز ومستندى براى علاقه مندان ارائه دهيم.

منبع : شفا یافتگان
نویسنده : واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن