حديث شماره 560

((560- ابراهيم بن ابى زياد كرخى گويد: شنيدم از امام صادق (عليه السلام ) كه مى فرمود: ابراهيم (عليه السلام )ولادتش در شهر كوثى ربا (كه جايى بوده در عراق ) اتفاق افتاد، و پدرش نيز از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم كه نامش سارة بود با مادر لوط كه نامش ورقة - و در نسخه اى رقيه است - بود هر دو خواهر بودند و هر دوى آنها دختران لاحج بودند كه پيغمبرى بود منذر (بيم دهنده ) و مقام رسالت نداشت ، و ابراهيم در دوران جوانى خود بر فطرت توحيد زندگى مى كرد تا اينكه خداى تبارك و تعالى او را بدين خود هدايت فرمود و او را برگزيد.
ابراهيم سارة دختر لاحج را كه دخترخاله اش بود (براى اين جمله توضيحى در آخر حديث بيايد) به زنى گرفت ، و سارة داراى رمه بسيار و مالك زمينهاى پهناور و وضع خوبى بود و پس از اين زناشوئى سارة تمام دارائى خود را به ابراهيم واگذار كرد، و ابراهيم (عليه السلام ) رسيدگى آنها را به عهده گرفت و در نتيجه رمه و زراعت او توسعه يافت تا آنجا كه در سرزمين كوثى ربا كسى نماند كه وضع زندگيش بهتر از ابراهيم (عليه السلام ) باشد.
و چون ابراهيم (عليه السلام ) بتهاى نمرود (و نمروديان ) را شكست نمرود دستور داد او را در بند كرده و گودالى براى او كندند و آتش در آن افكندند سپس ابراهيم را در آتش انداختند تا بسوزد، و به همان حال او را رها كرده تا آتش خاموش گشت ، و چون بالاى آن گودال رفتند ابراهيم (عليه السلام ) را ديدند كه سالم و آزاد از بند در آنجا نشسته است ، جريان را به نمرود گفتند و او دستور داد تا ابراهيم را از آن سرزمين تبعيد كنند، ولى نگذارند مال و رمه خود را به همراه خويش ببرد، ابراهيم (عليه السلام ) با آنها در اينباره به نزاع برخواست و فرمود: اگر مال و رمه مرا بگيريد بايد آن مقدار عمر مرا كه در سرزمين شما از بين رفته به من باز گردانيد، محاكمه را به نزد قاضى نمرود بردند و او حكم داد كه بايد ابراهيم (عليه السلام ) هرچه مال و رمه دارد به آنها بدهد و آنها نيز در مقابل هر مقدار از عمر ابراهيم را كه در آنجا سپرى شده به او باز دهند، اين جريان را كه به نمرود گزارش دادند دستور داد او را آزاد بگذارند كه مال و رمه خود را همراه خود بردارد و او را بيرون كنند، و بدانها گفت : اگر اين مرد در كشور شما بماند دين شما را تباه سازد و به خدايانتان زيان رساند.
آنها ابراهيم و لوط (عليهما السلام ) را از كشور خويش به سوى شام روانه كردند، ابراهيم به همراه لوط كه از او جدا نمى شد و سارة از آنجا خارج شدند، و بدانها فرمود: (من به سوى پروردگارم مى روم و او مرا رهبرى خواهد فرمود) و مقصودش بيت المقدس بود.
ابراهيم (عليه السلام ) رمه و مال خود را برداشت و به خاطر غيرتى كه درباره ناموس خود داشت صندوقى بساخت و سارة را در ميان آن نهاد و قفلهاى محكمى بر آن زد و به راه افتاد تا از تحت قلمرو حكومت نمرود گذشت و به قلمرو كشور پادشاه ديگرى از قبطيان كه نامش (عرارة ) بود وارد شد.
در اينجا به گمرك چى آن پادشاه برخورد و آن گمرك چى خواست از ده تا يك عدد از آنچه ابراهيم (عليه السلام ) به همراه خود داشت به عنوان گمرك بگيرد، و چون بدان صندوق برخورد به ابراهيم (عليه السلام ) گفت : اين صندوق را باز كن تا ده به يك آنچه در آنست بردارم .
ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: چنان فرض كن كه اين صندوق پر از طلا و نقره است و ده به يك آن را بگير ولى ما آن را باز نخواهيم كرد، گمرك چى امتناع ورزيد و گفت : بناچار بايد باز شود، و ابراهيم (عليه السلام ) را وادار كرد تا آنرا باز كند، و چون سارة كه به حسن و جمال موصوف بود از ميان صندوق پديدار گشت ، گمرك چى بدو گفت :
- اين زن چه نسبتى با تو دارد؟
- اين زن همسر و دختر خاله من است .
- پس چرا در اين صندوق او را پنهان كرده اى ؟
- به خاطر آن غيرتى كه نسبت به او داشتم كه كسى او را نبيند.
- من دست از تو باز ندارم تا جريان حال تو و اين زن را به پادشاه گزارش ‍ دهم ، و بدنبال اين سخن كسى را به نزد پادشاه فرستاد و جريان را به اطلاع او رسانيد، شاه كسى را فرستاد تا آن صندوق را به نزدش ببرند ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: من تا جان در بدن دارم از اين صندوق جدا نخواهم شد، اين سخن را به پادشاه رساندند و او دستور داد كه خودش را نيز با صندوق بياورند، پس ابراهيم (عليه السلام ) را با صندوق و اموال ديگرى كه داشت حركت دادند و به نزد شاه بردند.
پادشاه گفت : در اين صندوق را بگشا! ابراهيم (عليه السلام ) فرمود:
- اى پادشاه همسر و دختر خاله من در اين صندوق است و من حاضرم هرچه را دارم بجاى آن بتو بدهم .
شاه بزور ابراهيم (عليه السلام ) را وادار كرد تا آنرا باز كند و چون چشمش به سارة افتاد نتوانست خوددارى كند و سفاهتش بر عقل و خردش چيره شد و دست خود را به سوى سارة دراز كرد، ابراهيم (عليه السلام ) از آن غيرتى كه داشت روى خود را از آندو برگرداند (و سر به آسمان بلند كرده ) گفت : خدايا دست او را از همسر و دختر خاله من باز دار.
دعاى ابراهيم به اجابت رسيد و دست شاه خشك شد كه نه به سارة رسيد و نتوانست آنرا به سوى خود باز گرداند، از اينرو به ابراهيم (عليه السلام ) گفت :
- راستى خداى تو با من اين چنين كرد؟
- فرمود: آرى خداى من غيرتمند است و كار حرام (و ناشايست ) را خوش ‍ ندارم ، و هم او بود كه ميان تو و كار حرامى را كه قصد داشتى انجام دهى حائل گشت !
شاه - از خداى خويش بخواه تا دست مرا به حال نخست باز گرداند و اگر دعايت را پذيرفت من ديگر متعرض همسرت نخواهم شد.
ابراهيم (به درگاه خداى تعالى دعا كرده ) گفت : خدايا دستش را برگردان تا از حرم من خوددارى كند. خداى عزوجل دست شاه را به حال اول باز گرداند، ولى دوباره نگاهى به سارة كرد و (نتوانست خوددارى كند و) دستش را براى بار دوم به طرف سارة دراز كرد، ابراهيم (عليه السلام ) به خاطر غيرتى كه داشت روى خود را برگردانده گفت : بارالها دستش را از او بازدار، اينبار نيز دست شاه خشك شد و به سارة نرسيد و دوباره به ابراهيم (عليه السلام ) گفت :
- به راستى كه خداى تو غيرتمند است ، و خودت هم غيرتمند هستى از خداى خود بخواه كه دست مرا به من باز گرداند، و راستى اگر اينكار را كرد من ديگر چنين كارى انجام نخواهم داد.
ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: من اين خواهش را از او مى كنم ولى مشروط به اينكه اگر دوباره اينكار را كردى از من نخواهى كه اين دعا را بكنم !
- شاه گفت : آرى به همين شرط.
ابراهيم گفت : خدايا اگر او راست مى گويد دستش را به او باز گردان ، دستش ‍ باز گشت .
شاه كه چنان مرد غيرتمند و آن معجزه را در مورد دست خود مشاهده كرد ابراهيم (عليه السلام ) در نظرش مرد بزرگى آمد و هيبت او در دلش افتاد و او را گرامى داشته از او واهمه كرد و بدو گفت :
- تو در امانى از اينكه من متعرض اين زن شوم و يا دست به چيزى از آنچه همراه تو است دراز كنم اكنون به هر كجا كه خواهى برو ولى مرا بتو حاجتى است ! ابراهيم (عليه السلام ) فرمود:
- چه حاجتى دارى ؟
- دوست دارم به من اجازه دهى كنيز زيباى خردمندى از قبطيان كه در نزد من است به خدمت اين زن بگمارم .
ابراهيم اجازه داد و شاه آن كنيزك را كه همان هاجر مادر اسماعيل (عليه السلام ) بود به سارة بخشيد. ابراهيم هرچه داشت برداشته و به راه افتاد، پادشاه نيز براى احترام ابراهيم (عليه السلام ) و هيبتى كه از او پيدا كرده بود پشت سر ابراهيم پياده به راه افتاد (تا چند قدمى او را بدرقه كند).
خداى تبارك و تعالى به ابراهيم (عليه السلام ) وحى كرد كه به ايست و پيش ‍ روى پادشاه جبارى كه تسلط دارد راه مرو و او را جلو انداز و خود پشت سرش راه برو و او را بزرگ شمار و محترم بدار زيرا او تسلط و قدرت دارد، و به ناچار بايد در روى زمين يك فرمانروائى باشد چه نيكوكار و چه بدكردار. ابراهيم (عليه السلام ) بدستور خداى تعالى ايستاد و به پادشاه گفت : تو پيش برو زيرا خداى من هم اكنون به من وحى فرمود: كه تو را بزرگ و محترم شمارم و تو را پيش انداخته و به خاطر بزرگداشت تو خودم پشت سرت راه بروم . شاه (با تعجب ) گفت :
- راستى بتو چنين وحى كرد؟
ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: آرى .
شاه گفت : من گواهى دهم كه خداى تو به راستى مهربانى است بزرگوار و بردبار و تو مرا مايل بدين خود كردى . در اين هنگام پادشاه با آنحضرت خداحافظى كرد و ابراهيم به راه افتاد تا به بالاهاى شام آمد و لوط را در پائينهاى شام بجاى گذارد.
چون مدتى گذشت و ابراهيم (عليه السلام ) اولادى پيدا نكرد به سارة فرمود: خوبست هاجر را به من بفروشى شايد خداوند از او فرزندى روزى من گرداند كه يادگار ما باشد! سارة قبول كرد و هاجر را به ابراهيم (عليه السلام ) فروخت ، و ابراهيم با هاجر در آميخت و اسماعيل (عليه السلام ) بدنيا آمد.

توضيح :
مجلسى (رحمة الله عليه ) و ديگران در جمله (و انه تزوج سارة ابنة لا حج ) گفته اند ظاهر آنست كه مقصود (ابنة ابنة لاحج ) يعنى دختر لاحج است و اطلاق دختر بر دختر در كلام عرب شايع است و از اينرو اشتباهى در روايت رخ نداده و مقصود از سارة همسر ابراهيم (عليه السلام ) غير از سارة مادر آنحضرت بوده است ، و سارة همسر آنحضرت خواهر لوط (عليه السلام ) و دختر خاله ابراهيم بوده است . ))

 

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ جَمِيعاً عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ أَبِى زِيَادٍ الْكَرْخِيِّ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ ع كَانَ مَوْلِدُهُ بِكُوثَى رُبَا وَ كَانَ أَبُوهُ مِنْ أَهْلِهَا وَ كَانَتْ أُمُّ إِبْرَاهِيمَ وَ أُمُّ لُوطٍ سَارَةَ وَ وَرَقَةَ وَ فِى نُسْخَةٍ رُقَيَّةَ أُخْتَيْنِ وَ هُمَا ابْنَتَانِ لِلَاحِجٍ وَ كَانَ اللَّاحِجُ نَبِيّاً مُنْذِراً وَ لَمْ يَكُنْ رَسُولًا وَ كَانَ إِبْرَاهِيمُ ع فِى شَبِيبَتِهِ عَلَى الْفِطْرَةِ الَّتِى فَطَرَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ الْخَلْقَ عَلَيْهَا حَتَّى هَدَاهُ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِلَى دِينِهِ وَ اجْتَبَاهُ وَ إِنَّهُ تَزَوَّجَ سَارَةَ ابْنَةَ لَاحِجٍ وَ هِيَ ابْنَةُ خَالَتِهِ وَ كَانَتْ سَارَةُ صَاحِبَةَ مَاشِيَةٍ كَثِيرَةٍ وَ أَرْضٍ وَاسِعَةٍ وَ حَالٍ حَسَنَةٍ وَ كَانَتْ قَدْ مَلَّكَتْ إِبْرَاهِيمَ ع جَمِيعَ مَا كَانَتْ تَمْلِكُهُ فَقَامَ فِيهِ وَ أَصْلَحَهُ وَ كَثُرَتِ الْمَاشِيَةُ وَ الزَّرْعُ حَتَّى لَمْ يَكُنْ بِأَرْضِ كُوثَى رُبَا رَجُلٌ أَحْسَنُ حَالًا مِنْهُ وَ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ ع لَمَّا كَسَرَ أَصْنَامَ نُمْرُودَ أَمَرَ بِهِ نُمْرُودُ فَأُوثِقَ وَ عَمِلَ لَهُ حَيْراً وَ جَمَعَ لَهُ فِيهِ الْحَطَبَ وَ أَلْهَبَ فِيهِ النَّارَ ثُمَّ قَذَفَ إِبْرَاهِيمَ ع فِى النَّارِ لِتُحْرِقَهُ ثُمَّ اعْتَزَلُوهَا حَتَّى خَمَدَتِ النَّارُ ثُمَّ أَشْرَفُوا عَلَى الْحَيْرِ فَإِذَا هُمْ بِإِبْرَاهِيمَ ع سَلِيماً مُطْلَقاً مِنْ وَثَاقِهِ فَأُخْبِرَ نُمْرُودُ خَبَرَهُ فَأَمَرَهُمْ أَنْ يَنْفُوا إِبْرَاهِيمَ ع مِنْ بِلَادِهِ وَ أَنْ يَمْنَعُوهُ مِنَ الْخُرُوجِ بِمَاشِيَتِهِ وَ مَالِهِ فَحَاجَّهُمْ إِبْرَاهِيمُ ع عِنْدَ ذَلِكَ فَقَالَ إِنْ أَخَذْتُمْ مَاشِيَتِى وَ مَالِى فَإِنَّ حَقِّى عَلَيْكُمْ أَنْ تَرُدُّوا عَلَيَّ مَا ذَهَبَ مِنْ عُمُرِي فِى بِلَادِكُمْ وَ اخْتَصَمُوا إِلَى قَاضِى نُمْرُودَ فَقَضَى عَلَى إِبْرَاهِيمَ ع أَنْ يُسَلِّمَ إِلَيْهِمْ جَمِيعَ مَا أَصَابَ فِى بِلَادِهِمْ وَ قَضَى عَلَى أَصْحَابِ نُمْرُودَ أَنْ يَرُدُّوا عَلَى إِبْرَاهِيمَ ع مَا ذَهَبَ مِنْ عُمُرِهِ فِى بِلَادِهِمْ فَأُخْبِرَ بِذَلِكَ نُمْرُودُ فَأَمَرَهُمْ أَنْ يُخَلُّوا سَبِيلَهُ وَ سَبِيلَ مَاشِيَتِهِ وَ مَالِهِ وَ أَنْ يُخْرِجُوهُ وَ قَالَ إِنَّهُ إِنْ بَقِيَ فِي بِلَادِكُمْ أَفْسَدَ دِينَكُمْ وَ أَضَرَّ بِآلِهَتِكُمْ فَأَخْرَجُوا إِبْرَاهِيمَ وَ لُوطاً مَعَهُ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِمَا مِنْ بِلَادِهِمْ إِلَى الشَّامِ فَخَرَجَ إِبْرَاهِيمُ وَ مَعَهُ لُوطٌ لَا يُفَارِقُهُ وَ سَارَةُ وَ قَالَ لَهُمْ إِنِّى ذاهِبٌ إِلى رَبِّى سَيَهْدِينِ يَعْنِى بَيْتَ الْمَقْدِسِ فَتَحَمَّلَ إِبْرَاهِيمُ ع بِمَاشِيَتِهِ وَ مَالِهِ وَ عَمِلَ تَابُوتاً وَ جَعَلَ فِيهِ سَارَةَ وَ شَدَّ عَلَيْهَا الْأَغْلَاقَ غَيْرَةً مِنْهُ عَلَيْهَا وَ مَضَى حَتَّى خَرَجَ مِنْ سُلْطَانِ نُمْرُودَ وَ صَارَ إِلَى سُلْطَانِ رَجُلٍ مِنَ الْقِبْطِ يُقَالُ لَهُ عَرَارَةُ فَمَرَّ بِعَاشِرٍ لَهُ فَاعْتَرَضَهُ الْعَاشِرُ لِيَعْشُرَ مَا مَعَهُ فَلَمَّا انْتَهَى إِلَى الْعَاشِرِ وَ مَعَهُ التَّابُوتُ قَالَ الْعَاشِرُ لِإِبْرَاهِيمَ ع افْتَحْ هَذَا التَّابُوتَ حَتَّى نَعْشُرَ مَا فِيهِ فَقَالَ لَهُ إِبْرَاهِيمُ ع قُلْ مَا شِئْتَ فِيهِ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ حَتَّى نُعْطِيَ عُشْرَهُ وَ لَا نَفْتَحَهُ قَالَ فَأَبَى الْعَاشِرُ إِلَّا فَتْحَهُ قَالَ وَ غَضِبَ إِبْرَاهِيمَ ع عَلَى فَتْحِهِ فَلَمَّا بَدَتْ لَهُ سَارَةُ وَ كَانَتْ مَوْصُوفَةً بِالْحُسْنِ وَ الْجَمَالِ قَالَ لَهُ الْعَاشِرُ مَا هَذِهِ الْمَرْأَةُ مِنْكَ قَالَ إِبْرَاهِيمُ ع هِيَ حُرْمَتِي وَ ابْنَةُ خَالَتِي فَقَالَ لَهُ الْعَاشِرُ فَمَا دَعَاكَ إِلَى أَنْ خَبَيْتَهَا فِى هَذَا التَّابُوتِ فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ ع الْغَيْرَةُ عَلَيْهَا أَنْ يَرَاهَا أَحَدٌ فَقَالَ لَهُ الْعَاشِرُ لَسْتُ أَدَعُكَ تَبْرَحُ حَتَّى أُعْلِمَ الْمَلِكَ حَالَهَا وَ حَالَكَ قَالَ فَبَعَثَ رَسُولًا إِلَى الْمَلِكِ فَأَعْلَمَهُ فَبَعَثَ الْمَلِكُ رَسُولًا مِنْ قِبَلِهِ لِيَأْتُوهُ بِالتَّابُوتِ فَأَتَوْا لِيَذْهَبُوا بِهِ فَقَالَ لَهُمْ إِبْرَاهِيمُ ع إِنِّى لَسْتُ أُفَارِقُ التَّابُوتَ حَتَّى تُفَارِقَ رُوحِى جَسَدِى فَأَخْبَرُوا الْمَلِكَ بِذَلِكَ فَأَرْسَلَ الْمَلِكُ أَنِ احْمِلُوهُ وَ التَّابُوتَ مَعَهُ فَحَمَلُوا إِبْرَاهِيمَ ع و التَّابُوتَ وَ جَمِيعَ مَا كَانَ مَعَهُ حَتَّى أُدْخِلَ عَلَى الْمَلِكِ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ افْتَحِ التَّابُوتَ فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ ع أَيُّهَا الْمَلِكُ إِنَّ فِيهِ حُرْمَتِى وَ ابْنَةَ خَالَتِى وَ أَنَا مُفْتَدٍ فَتْحَهُ بِجَمِيعِ مَا مَعِى قَالَ فَغَضِبَ الْمَلِكُ إِبْرَاهِيمَ عَلَى فَتْحِهِ فَلَمَّا رَأَى سَارَةَ لَمْ يَمْلِكْ حِلْمُهُ سَفَهَهُ أَنْ مَدَّ يَدَهُ إِلَيْهَا فَأَعْرَضَ إِبْرَاهِيمُ ع بِوَجْهِهِ عَنْهَا وَ عَنْهُ غَيْرَةً مِنْهُ وَ قَالَ اللَّهُمَّ احْبِسْ يَدَهُ عَنْ حُرْمَتِى وَ ابْنَةِ خَالَتِى فَلَمْ تَصِلْ يَدُهُ إِلَيْهَا وَ لَمْ تَرْجِعْ إِلَيْهِ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ إِنَّ إِلَهَكَ هُوَ الَّذِى فَعَلَ بِى هَذَا فَقَالَ لَهُ نَعَمْ إِنَّ إِلَهِى غَيُورٌ يَكْرَهُ الْحَرَامَ وَ هُوَ الَّذِى حَالَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَ مَا أَرَدْتَ مِنَ الْحَرَامِ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ فَادْعُ إِلَهَكَ يَرُدَّ عَلَيَّ يَدِي فَإِنْ أَجَابَكَ فَلَمْ أَعْرِضْ لَهَا فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ ع إِلَهِى رُدَّ عَلَيْهِ يَدَهُ لِيَكُفَّ عَنْ حُرْمَتِى قَالَ فَرَدَّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ يَدَهُ فَأَقْبَلَ الْمَلِكُ نَحْوَهَا بِبَصَرِهِ ثُمَّ أَعَادَ بِيَدِهِ نَحْوَهَا فَأَعْرَضَ إِبْرَاهِيمُ ع عَنْهُ بِوَجْهِهِ غَيْرَةً مِنْهُ وَ قَالَ اللَّهُمَّ احْبِسْ يَدَهُ عَنْهَا قَالَ فَيَبِسَتْ يَدُهُ وَ لَمْ تَصِلْ إِلَيْهَا فَقَالَ الْمَلِكُ لِإِبْرَاهِيمَ ع إِنَّ إِلَهَكَ لَغَيُورٌ وَ إِنَّكَ لَغَيُورٌ فَادْعُ إِلَهَكَ يَرُدَّ عَلَيَّ يَدِي فَإِنَّهُ إِنْ فَعَلَ لَمْ أَعُدْ فَقَالَ لَهُ إِبْرَاهِيمُ ع أَسْأَلُهُ ذَلِكَ عَلَى أَنَّكَ إِنْ عُدْتَ لَمْ تَسْأَلْنِى أَنْ أَسْأَلَهُ فَقَالَ الْمَلِكُ نَعَمْ فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ ع اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ صَادِقاً فَرُدَّ عَلَيْهِ يَدَهُ فَرَجَعَتْ إِلَيْهِ يَدُهُ فَلَمَّا رَأَى ذَلِكَ الْمَلِكُ مِنَ الْغَيْرَةِ مَا رَأَى وَ رَأَى الْآيَةَ فِى يَدِهِ عَظَّمَ إِبْرَاهِيمَ ع وَ هَابَهُ وَ أَكْرَمَهُ وَ اتَّقَاهُ وَ قَالَ لَهُ قَدْ أَمِنْتَ مِنْ أَنْ أَعْرِضَ لَهَا أَوْ لِشَيْءٍ مِمَّا مَعَكَ فَانْطَلِقْ حَيْثُ شِئْتَ وَ لَكِنْ لِى إِلَيْكَ حَاجَةٌ فَقَالَ إِبْرَاهِيمُ ع مَا هِيَ فَقَالَ لَهُ أُحِبُّ أَنْ تَأْذَنَ لِى أَنْ أُخْدِمَهَا قِبْطِيَّةً عِنْدِى جَمِيلَةً عَاقِلَةً تَكُونُ لَهَا خَادِماً قَالَ فَأَذِنَ لَهُ إِبْرَاهِيمُ ع فَدَعَا بِهَا فَوَهَبَهَا لِسَارَةَ وَ هِيَ هَاجَرُ أُمُّ إِسْمَاعِيلَ ع فَسَارَ إِبْرَاهِيمُ ع بِجَمِيعِ مَا مَعَهُ وَ خَرَجَ الْمَلِكُ مَعَهُ يَمْشِى خَلْفَ إِبْرَاهِيمَ ع إِعْظَاماً لِإِبْرَاهِيمَ ع وَ هَيْبَةً لَهُ فَأَوْحَى اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِلَى إِبْرَاهِيمَ أَنْ قِفْ وَ لَا تَمْشِ قُدَّامَ الْجَبَّارِ الْمُتَسَلِّطِ وَ يَمْشِى هُوَ خَلْفَكَ وَ لَكِنِ اجْعَلْهُ أَمَامَكَ وَ امْشِ وَ عَظِّمْهُ وَ هَبْهُ فَإِنَّهُ مُسَلَّطٌ وَ لَا بُدَّ مِنْ إِمْرَةٍ فِى الْأَرْضِ بَرَّةٍ أَوْ فَاجِرَةٍ فَوَقَفَ إِبْرَاهِيمُ ع وَ قَالَ لِلْمَلِكِ امْضِ فَإِنَّ إِلَهِى أَوْحَى إِلَيَّ السَّاعَةَ أَنْ أُعَظِّمَكَ وَ أَهَابَكَ وَ أَنْ أُقَدِّمَكَ أَمَامِى وَ أَمْشِيَ خَلْفَكَ إِجْلَالًا لَكَ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ أَوْحَى إِلَيْكَ بِهَذَا فَقَالَ لَهُ إِبْرَاهِيمُ ع نَعَمْ فَقَالَ لَهُ الْمَلِكُ أَشْهَدُ إِنَّ إِلَهَكَ لَرَفِيقٌ حَلِيمٌ كَرِيمٌ وَ إِنَّكَ تُرَغِّبُنِى فِى دِينِكَ قَالَ وَ وَدَّعَهُ الْمَلِكُ فَسَارَ إِبْرَاهِيمُ ع حَتَّى نَزَلَ بِأَعْلَى الشَّامَاتِ وَ خَلَّفَ لُوطاً ع فِى أَدْنَى الشَّامَاتِ ثُمَّ إِنَّ إِبْرَاهِيمَ ع لَمَّا أَبْطَأَ عَلَيْهِ الْوَلَدُ قَالَ لِسَارَةَ لَوْ شِئْتِ لَبِعْتِنِى هَاجَرَ لَعَلَّ اللَّهَ أَنْ يَرْزُقَنَا مِنْهَا وَلَداً فَيَكُونَ لَنَا خَلَفاً فَابْتَاعَ إِبْرَاهِيمُ ع هَاجَرَ مِنْ سَارَةَ فَوَقَعَ عَلَيْهَا فَوَلَدَتْ إِسْمَاعِيلَ ع

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: