اصل سوم: در مراتب معرفت و ايمان است

بدان كه معرفت (1299) را مراتب (1300) مختلفه هست و در مراتب ايمان، زيادتى و نقصان مى‏باشد.

چنانچه خواجه نصيرالدين طوسى (1301) عليه‏الرحمه ذكر كرده است كه: مراتب معرفت خدا بلاتشبيه مثل مراتب معرفت آتش است. و اول مرتبه معرفت آتش آن است كه شخصى بشنود كه چيزى مى‏باشد كه هر چيز را كه در آن مى‏افكنى، آن را مى‏سوزاند و فانى (1302) مى‏گرداند، و هرچه مُحاذى (1303) آن واقع شد، اثرش در آن ظاهر مى‏گردد، و هرچند از او اخذ مى‏نمايى (1304) كم نمى‏شود، و همچنين موجودى را آتش مى‏گويند. و نظير اين معرفت در معرفت خدا، معرفت جماعتى است كه دين خود را به تقليد بدانند و از راه دليلى ندانند.
و مرتبه بالاتر از اين، مرتبه كسى است كه دود آتش به او رسيده اما آتش را نديده و مى‏گويد كه: اين دود البته از چيزى حاصل شده، و هر اثرى مؤثرى (1305) مى‏خواهد. پس آتشى هست كه اين دود اثر اوست. و نظير اين مرتبه در معرفت بارى تعالى معرفت اهل نظر (1306) و استدلال است كه به دلايل عقليه و براهين قاطعه (1307) حكم مى‏نمايند بر وجود صانع.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه نزديك آتش شده و حرارت آتش به او مى‏رسد، و نور آتش بر چيزها تابيده، چيزها را به آن نور مى‏بيند. و نظير اين مرتبه در معرفت خدا معرفت مؤمنان خاصى است كه دلهاى ايشان به نور الهى اطمينان يافته و در جميع اشيا به ديده يقين، آثار صفات كماليه الهى را مشاهده مى‏نمايند.
و مرتبه از اين بالاتر، مرتبه كسى است كه در ميان آتش باشد و آثار آتش بر او ظاهر گرديده باشد. و اين در مراتب معرفت الهى اعلاى درجات معرفت است، كه تعبير از آن به فناى فى‏الله (1308) مى‏كنند. و حصول (1309) اين معنى به كثرت عبادات و رياضات مى‏شود.
چنانچه منقول است از حضرت امام جعفر صادق عليه‏السلام كه: حضرت رسال پناه صلى‏الله عليه و آله فرمود كه: خداوند عالميان مى‏فرمايد كه: كسى كه دوستى از دوستان مرا اهانت نمايد و خوار گرداند، چنان است كه با من محاربه (1310) كرده. و تقرب نمى‏جويد به سوى من بنده به چيزى كه نزد من دوست‏تر و پسنديده‏تر باشد از واجباتى كه بر او واجب گردانيده‏ام. و بعد از فرايض (1311)، تقرب مى‏جويد به من به نوافل (1312) و سنتيها (1313)، تا به مرتبه‏اى كه من او را دوست مى‏دارم. پس چون او را دوست داشتم، گوش اويم كه به آن گوش مى‏شنود، و ديده اويم كه به آن ديده مى‏بيند، و زبان اويم كه به آن زبان سخن مى‏گويد، و دست اويم كه به آن كارها مى‏كند. اگر مرا بخواند او را اجابت مى‏نمايم و دعاى او را رد نمى‏كنم، و اگر از من سؤالى (1314) نمايد به او عطا مى‏كنم. و در هيچ چيز آن‏قدر تردد (1315) ندارم مانند ترددى كه در قبض روح بنده مؤمن خود دارم: او مرگ را نمى‏خواهد، و من آزردگى او را نمى‏خواهم.
بدان كه اين مرتبه آخر مرتبه بسيار نازكى است. و اين باعث لغزش آن جماعت شده است كه به آن معنى باطلى كه گذشت قايل شده‏اند. و گاهى به اين حديث نيز استدلال مى‏كنند. و اين خطاى محض است زيرا كه آن معنى كه ايشان دعوى مى‏نمايند، خصوصيتى (1316) به جاهل و كامل و انسان و غير آن ندارد، و آن معنى را هميشه از براى همه چيز حاصل مى‏دانند.
و از اين حديث قدسى ظاهر است كه اين معنى است كه بعد از عبادات و نوافل حاصل مى‏شود. و چون معانى حق كه دقيق شد، به باطل بسيار مشتبه مى‏شود (1317)، مجملى از معانى حق اين حديث شريف را براى تو بيان مى‏كنم تا فريب اهل باطل را نخورى. و اگرنه عبارات حق بسيار است كه موهم (1318) معنى باطل مى‏باشد. كسى كه قانون شرع و عقل را در دست دارد و انسى به كلام اهل بيت عليهم‏السلام به هم رسانيده معانى اينها را مى‏فهمد.
بدان كه يك معنى اين حديث آن است كه: كسى كه در مقام محبت، كامل شده و محبت محبوب حقيقى در دل او مستقر گرديد و به جميع اعضا و جوارح او سرايت نمود، در ديده‏اش نورى ديگر به هم مى‏رسد، و در گوشش شنوايى ديگر به هم مى‏رسد، و در جميع قوا و اعضايش قوتى ديگر حاصل مى‏شود، چنانچه سابقا اشاره به اين مرتبه كرديم. و در اين مرتبه چون همگى منظورش محبوب خود است در هرچه نظر مى‏كند او را در آن چيز مى‏بيند، يعنى آثار قدرت او را در آن مشاهده مى‏كند. پس گويا او را ديده و آثار صنع او را، و آثار علم او را، و آثار كمالات او را كه در آن چيز ظاهر كرده مى‏بيند. و اگر چيزى را مى‏شنود، از آن، كمالات دوست را مى‏شنود، و اگر دستش حركت مى‏كند در خدمت دوست حركت مى‏كند، و همچنين در جميع اعضا و جوارح. و نزديك به اين معنى در عشق مجاز نيز حاصل مى‏شود. و علاءالدوله سمنانى (1319) نيز گفته است كه: معنى وحدت موجود را از اين مرتبه اشتباه كرده‏اند، و عين كفر است، و من نيز اين اشتباه را كردم و توبه كردم. و ظاهر است كه اين معنى كه مذكور شد، باعث حلول و اتحاد نيست و كفر نيست.
و ممكن است كه مراد الهى در اين حديث قدسى اين معنى باشد. يعنى به اين مرتبه كه رسيد من ديده اويم، يعنى بغير آثار صنع من و چيزى كه رضاى من در آن باشد چيزى نمى‏بيند، و بغير رضاى من چيزى نمى‏شنود، و مرادات (1320) نفسانى او برطرف مى‏شود، و مرادات مرا بر مرادات خود اختيار مى‏كند.
و بعضى گفته‏اند كه: مراد اين است كه چون اعضا و جوارح آدمى نزد اين كس عزيز و گرامى مى‏باشد، در مرتبه محبت به مرتبه‏اى مى‏رسد كه مرا بر اينها ترجيح مى‏دهد و قواى اينها را در راه رضاى من فانى مى‏سازد و باك ندارد.
و يك معنى ديگر از اين دقيقتر هست كه ذكر مى‏كنم و از خدا مى‏طلبم كه در نظر باطل‏بينان و احول بصيرتان (1321) به معنى باطلى مشتبه نشود (1322)، و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (1323).
اى عزيز بدان كه حق سبحانه و تعالى در خلقت انسانى قوا و شهوات بسيار مقرر ساخته - چنانچه سابق مذكور شد و امر فرموده كه اينها را در رضاى او صرف نمايد، و وعده فرموده به مقتضاى قل {...} ما أنفقتم من شى‏ء فهو يخلفه (1324) كه آنچه را در راه او صرف نمايند عوضى كرامت فرمايد، كه مشابهتى به آن اول نداشته باشد. چنانچه خداوند عالميان مالى به تو كرامت فرموده كه فانى است و در معرض زوال است و ممكن است كه يك شب به آتشى بسوزد، يا به دزدى از دست تو بيرون رود. و فرموده است كه: اين را در راه من انفاق كن كه در عوض، مالى به تو دهم در بهشت، كه آن را زوال نباشد و اضعاف مُضاعفه (1325) آن چيزى باشد كه داده‏اى، و به مردن و آفتهاى ديگر از تو جدا نشود. و يك قدر عزتى به تو داده به عاريت (1326) و به مقتضاى لا يخافون فى‏الله لومه لائم (1327) از تو خواسته كه در راه او صرف نمايى.
و چون كارهاى حق منافى (1328) طريقه و ذوق اهل باطل است و طبع اكثر اهل عالم به باطل مايل است، پس كسى كه مردانه از اين اعتبار باطل (1329) بگذرد و حق را موافق رضاى الهى به عمل آورد، خدا به عوض، او را عزتى كرامت فرمايد كه شباهتى به كرامت اول نداشته باشد و نهايت نداشته باشد. چنانچه از احوال ابوذر پاره‏اى معلوم شده كه عثمان و آنهايى كه عزت نزد او را طلب نمودند ذليل و ملعون ابد شدند، و ابوذر كه مردانه از آن اعتبار گذشت، تا قيامت بر او صلوات مى‏فرستند و ذكر اسمش را شرف مى‏دانند، قطع نظر از كرامت ابدى آخرت. و يزيد پليد را گمان اين بود كه خود را عزيز مى‏كند و حضرت امام حسين را ذليل مى‏گرداند؛ خود را ملعون ابد و مستحق عذاب سرمد (1330) كرد و نام امام حسين صلوات‏الله على تا قيامت بر منابر شرف خوانده مى‏شود و پادشاهان عالم جبين (1331) بر آستانه‏اش مى‏سايند و خاك ضريحش بر ديده مى‏كشند.
و خداوند عالميان يك قدر قوتى به هركس كرامت فرموده كه به آن قوت قدرى از كارها مى‏توانند كرد. جمعى كه اين قوت را ضبط كردند (1332) و در راه او صرف نكردند، در اندك وقتى اين ناقص مى‏شود و يا به تبى و يا به مرگى زايل مى‏گردد.
و حضرت اميرالمؤمنين صلوات‏الله عليه و بزرگوارانى كه او را متابعت نمودند و در عبادات و طاعات، اين قوتها را صرف نمودند، خدا قوتى به ايشان كرامت فرمود كه فوق قوت بشرى است، چنانچه فرمود كه: در خيبر را به قوت جسمانى نكندم؛ به قوت ربانى كندم. و در آن قوت اگر دست را هم حركت ندهد، اگر متوجه شود، آسمان و زمين را بر يكديگر مى‏توانند زد، و جميع عالم مطيع اويند. و اين قوت به مردن برطرف نمى‏شود، و زنده و مرده ايشان يك حكم دارند. بلكه چون غير مراد الهى مرادى ندارد و از مرادات و ارادات خود خالى شده، اول، امرى كه اراده مى‏كرد به قوت خود آن كار را مى‏كرد. اكنون مقارن (1333) اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به كار مى‏فرمايد. و چون از براى خدا از سر ارادت خود گذشته، خدا ارادات او را در قلب او القا مى‏نمايد و خدا مدبر امور او مى‏شود. و اشاره به اين معنى است آنچه در آن حديث مشهور وارد شده است كه: دل مؤمن در ميان دو انگشت است از انگشتهاى الهى (كه كنايه از قدرت است)؛ به هر طرف كه مى‏خواهد مى‏گرداند. و موافق حديث معتبرى و آيه و ما تشاؤون الا أن يشاء الله (1334) كه در سوره هل اتى (1335) در شأن اهل بيت نازل شده، به اين معنى تفسير نموده‏اند. يعنى در اين مرتبه از كمال، مشيت (1336) ايشان متعلق نمى‏شود مگر به چيزى كه مشيت الهى به آن متعلق گردد.
و همچنين نور ديده خود را كه كهنه كرد در راه دوست، و پروا نكرد از اين‏كه بيدارى كه مى‏كشم چشمم ضعيف مى‏شود. يا در نظر كردنها اراده دوست را ملاحظه كرد و از اراده خود گذشت، خدا نورى به ديده چشم و دل و جان او مى‏دهد كه حقايق و معانى و امور غيبيه را به آن نور مى‏بيند. و آن زوال (1337) ندارد، چنانچه فرمود كه: اتقوا فراسه المؤمن فانه ينظر بنور الله: بپرهيزيد از فراست مؤمن كه او به نور خدايى در چيزها نظر مى‏نمايد.)) و همچنين به مقتضاى و (1338) لهم ءاذان لا يسمعون بها (1339)، از آنچه مى‏شنوند، چيزى چند مى‏شنوند كه ديگران از آنها كرند و نمى‏شنوند. و به مقتضاى فتح‏الله ينابيع الحكمه من قبله على لسانه (1340)، چشمه‏هاى حكمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جارى مى‏شود كه خود هم خبر ندارند. و اين چشمه چنان كه بر ديگران مى‏ريزد، بر خودشان هم فايض (1341) مى‏گردد و همه يك‏بار مى‏يابند، و اين حكمت هميشه بر زبان ايشان جارى است و چون سرچشمه‏اش نامتناهى است نهايت ندارد.
و در اين مقام، سخن بسيار نازك مى‏شود و زياده از اين نمى‏توان گفت. و اگر به لطف الهى فهميدى آنچه مذكور شد، معنى آن حديث را درست مى‏فهمى كه: من بينايى اويم، و من شنوايى اويم چه معنى دارد. و در اخبار عامه (1342) به اين عبارت واقع شده است كه: بى يسمع، و بى يبصر، و بى يمشى، و بى ينطق. يعنى: {چون به اين مرتبه رسيد،} به من مى‏شنود و به من مى‏بيند و به من راه مى‏رود و به من سخن مى‏گويد. يعنى جميع اين امور را به استعانت و قوت و توفيق من به جا مى‏آورد.
و از اينجا معلوم شد كه اين معنى مخصوص مقربان است، و آن معنى باطلى كه ايشان مى‏گويند در هر خس و خاشاك مى‏باشد.
و اگر خدا توفيق دهد، از آنچه مذكور شد معنى تخلق به اخلاق الهى (1343) را مى‏توانى فهميد، و تشبيهى كه بعضى كرده‏اند، بلاتشبيه از بابت آهنى مى‏شود كه در ميان آتش سرخ كرده‏اند؛ گمان مى‏كنى كه آتش است اما آتش نيست؛ به رنگ آتش بر آمده است. بلاتشبيه، خدا از صفات كمال خود صفتى چند بر او فايض ساخته كه يك نوع آشنايى به آن صفات به هم رسانيده. هر چند علم تو همه جهل است اما كمالى كه دارد از پرتو علم كيست؟ و از كه اين علم به تو رسيده؟ ذره‏اى از علم غير متناهى اوست كه جميع علما را به خروش آورده؛ و ذره‏اى از قدر اوست كه به پادشاهان عالم داده، كوس (1344) لمن‏الملك (1345) مى‏زنند؛ و قطره‏اى از بحر كمالات اوست كه جميع عالميان به آن دعواى (1346) كمال مى‏كنند.
وليكن كمالات انسانى دو جهت مى‏دارد: جهت كمالى مى‏دارد، و جهت نقص و عجزى مى‏دارد. جهت كمالش از اوست و جهت نقصش از خود است.
زياده از اين بيان، اين مقام گنجايش ندارد. خدا جميع شيعيان را از وساوس (1347) جن و انس نجات بخشد و به عين‏الحيات (1348) تحقيق حق (1349) برساند، به حق محمد و اهل بيت او صلوات‏الله عليه الجمعين.

 

1350) حدوث عالم: اين‏كه عالم زمانى نبوده است و سپس به وجود آمده است. 
1351) اوليت اضافى: اوليت به نسب چيز ديگرى و پيش از چيزديگر بودن، كه در نتيجه بتوان چيز سومى را پيش از آن تصور كرد؛ نه اوليت حقيقى به اين معنى كه اصولا تصور چيزى از وى محال است و از آن فراتر تصور ++پيش از وى+++ محال است. 
1352) به آن اعتبار باشد: از آن لحاظ باشد - از آن نظر باشد - (اينجا): از نظر زمان، پيش از همه چيز باشد. 
1353) سبق الهى: پيش {تر} بودن خداوند نسبت به موجودات. 
1354) مقام: جايگاه موقعيت. 
1355) قديم: موجودى كه زمان، پيش از او نباشد - موجودى كه همواره بوده است - موجودى كه علت نداشته باشد. توضيح: قديم بر دو نوع است: قدمى‏ذاتى و قديم زمانى. در مقابل آن حادث است كه بر دو نوع است: حادث ذاتى و حادث زمانى. قديم ذاتى يعنى موجودى كه وجود آن از غيرش نباشد (و آن ذات خداوند متعال است). قديم زمانى يعنى موجودى كه همواره بوده است و وجود داشته است. حادث ذاتى موجودى است كه براى وجود خود نيازمند به غير خود (علت) باشد. حادث زمانى موجودى است كه زمانى نبوده است و سپس پديد آمده است. با اين توضيح اشكالى ندارد كه موجودى كه حادث ذاتى است، قديم زمانى باشد. به عبارت ديگر اشكالى بر اين نيست كه تا خداوند بوده است، خالق بوده است و موجوداتى هستند كه هميشه بوده‏اند اما وجودشان وابسته به خداوند بوده است. به بيان ديگر اشكالى ندارد كه خداوند تا بوده است، خالق بوده است و علت وجود موجوداتى بوده است و هيچ گاه خداوند بيكار نبوده است. بنابراين با اين تقسيم براى حادث و قديم، به خلاف نظر مؤلف، لازم نيست كه وجود همه موجودات از طرف ازل متناهى باشد. اين نامتناهى بودن هستى موجودات حادث ذاتى لطمه‏اى به ذات خداوند خالق و علت آنها نخواهد زد و جهان هستى نيز مى‏تواند ازلى باشد و هموراه نيازمند خالق و علت باشد. پس حدوث عالم لزوما به معنى ازلى نبودن عالم نيست بلكه به معنى معلول و ممكن بودن عالم است. 
1356) متواتر: خبرى كه گروهى كثير از راويان آن را نقل كنند به گونه‏اى كه جمع شدن همه آنها براى گفتن دروغ عادتا محال باشد. اين خبر ايجاد يقين درشنونده مى‏كند كه دروغ نيست. 
1357) ممكن است كه متكلمان اديان تا آن زمان كه فكر دقيق فلسفى بشر ميان حادث و قديم ذاتى و زمانى فرق ننهاده بود، معتقد، به حدوث زمانى عالم بوده‏اند اما از زمان اين تفكيك و از هنگام آگاهى آنان از روابط علت و معلولى هستى، اين نظر كه حدوث عالم لزوما حدوث زمانى است، از نظر عالمان دين، ديدگاهى دقيق و واقعى شمرده نمى‏شود. از نظر اخبار و روايات نيز كافى است به سخنى از امير مؤمنان على (ع) اشاره كنيم كه: ++خداوند تا بوده است خالق بوده است.+++ و بخشى از آيه 29 سوره الرحمن (55) كه: كل يوم هو فى شأن (او هر روز {و هر هنگام‏} در كارى است). عقل نيز قبيح مى‏داند كه موجودى زنده و عالم و توانا، لحظه‏اى از توان خود بهره نبرد. 
1358) قدم عالم: قديم بودن عالم - همواره بودن جهان. 
1359) عقول قديمه: عقول به عقيده فلاسفه واسطه‏هايى بين خالق و مخلوق‏اند كه در آن، مرتبه بالاتر، علت مرتبه پايينتر است. از آنجا كه بين علت و معلول بايد همگونى و به عبارت ديگر سنخيت باشد، اگر بين خالق و مخلوق رابطه علت و معلول بتوان فرض كرد، پس بايد اين واسطه‏هاى ميان خالق و مخلوق نيز همچون خالق، قديم زمانى باشند. 
1360) افلاك: جمع فلك - آسمانها - جهان جسمانى. 
1361) هيولاى عناصر: ماده اوليه جهان هستى كه از آن عناصر مختلف پديد آمده است - ماده اوليه. 
1362) صورت: شكلى كه هر چيز به خود مى‏گيرد. 
1363) شق: شكافته. 
1364) فاطر: از نو پديدآورنده - پديدآورنده نه از چيزى - پديدآورنده بدون اين‏كه آن را از تبديل يا تغيير چيزى پديدآورده باشد - سازنده بى‏ماده. 
1365) مسبوق به ماده‏اى است: از ماده‏اى ساخته شده است. 

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل: