ميدانم دلت گرفته، خسته هم شدهاي، آن قدر آدمهاي رنگ به رنگ ديدهاي كه دلت لك زده براي حتي يك نفر آدم صادق يك رنگ و يك دل. ميدانم گاهي دوست داري سر به بيابان بگذاري. دوست داري تنها باشي، يا حتي فرياد بزني. ميدانم گاهي هر قدر كه كار ميكني، درس ميخواني، خودت را به اين در و آن در ميزني، باز هم فكر ميكني يك گوشه از دلت خالي است هر قدر كه خوش ميگذراني، باز غصهات ميشود، دلت ميگيرد و ميخزي يك گوشه. همة اينها براي من هم پيش ميآيد. امّا من راهش را پيدا كردهام. يك جاي خوب سراغ دارم. جايي كه دلت را باز كند، خستگيات را در كند. آنجا بيابان هم دارد. جايي كه بتواني آن گوشة خالي دلت را پر كني. جايي كه كمي از آن آدمهاي رنگ به رنگ دور شوي. هر وقت كه طاقتم تمام ميشود، معطل نميكنم. سر بيسامانم را بر ميدارم و ميبرم آنجا.
ميآيي يك بار با هم برويم؟ بيا جلو. دستانت را به من بده. هر دو دستت را. چشمانت را هم ببند. آرام، آرام زمزمه كن: «السلام عليك يا صاحبالزمان»
چراغهاي شهر، كمكم چشمك ميزنند. مردم اين شهر انگار از صبح تا به حال از خانههايشان زدهاند بيرون.
تا به حال دور خودشان و گاهي ديگران چرخيدهاند و الآن برميگردند به سمت همان خانهها؛ بيآنكه چيزي را كه به دنبالش بودهاند پيدا كرده باشند.
گرة ترافيك قدري شل ميشود و تاكسي ميخزد جلو ترمينال. انگار فرستادهاند دنبالمان. يكي داد ميزند: «قم، دو نفر فوري». همين كه سوار ميشويم، زود راه ميافتد.
اتوبوس كه بالاي پل ميرسد، ميتواني نيمي از اين شهر مه گرفته را ببيني. با آن ساختمانهاي بلندش كه انگار ميخواهند توي آسمان چيزي را نشان بدهند. امّا با اين همه غبار و آلودگي، مگر چيزي پيداست...
از شهر كه خارج ميشويم، ديگر آن قدر هوا تاريك شده كه آن طرف شيشهها چيزي پيدا نيست، مگر عكسي كمرنگ از خودمان.
تا قم راه زيادي نيست. همين كه سر به سر هم بگذاريم، رسيدهايم. گلدستههاي حرم دختر موسي بن جعفر(ع) خوشآمد ميگويند. دست بر سينه مقابل صحن ميايستي: «السلام عليك يا فاطمة المعصومه(س)»1
نميدانم چرا هر بار كه اينجا ميآيم، بيشتر از هر كسي، بيشتر از هر چيزي، ياد امام رضا(ع) ميافتم. نميدانم چرا وقتي به گنبد و بارگاه نگاه ميكنم، بياختيار ميگويم:
«قربون كبوتراي حرمت امام رضا» و تو نهيبم ميزني: «آخه بيسواد، لااقل اون بالا را بخون». و بالاي آستان را نشانم ميدهي. من هم سلام ميدهم عمهام معصومه را. بلند هم سلام ميدهم كه فكر نكني وقتي توي اتوبوس خوابم برد، همه چيز را قاطي كردهام.
نماز ميخواني و زيارت ميكني، حيف كه دير ميشود، اگر نه بيشتر ميمانديم. عذر ميخواهيم و خداحافظي ميكنيم، آخر يك قرار ديگر هم داريم. نزديك ميدان حرم، ماشينهايي ايستادهاند:
جمكران دو نفر.
زود سوار ميشويم و راه ميافتد.
پنجرة كنار تو باز است. هواي سرد ميريزد توي ماشين. مسافري كه عقب نشسته ميگويد: «آقا! اگه ميشه شيشه رو بديد بالا». حواست كجاست، صداي من را هم نميشنوي. راننده بلند ميگويد: «با شما هستن آقا!» به خودت ميآيي: «بله چي شده؟»
همه ميخنديم، تو هم وسط خندهات اشارة دستم را ميبيني. داخل ماشين گرمتر ميشود. ماشين از شهر خارج ميشود. كنار جاده را ميكاوم، جمكران 2 كيلومتر. هزار بار هم كه اين راه را بروم، باز هم همين حال را دارم. فكر ميكنم ميروم پيش بزرگي كه حساب پس بدهم يا كارهايم را گزارش كنم. چه ميگويم؟ مگر او خودش نميداند؟
كمكم از دور نوري سوسو ميزند، بزرگتر ميشود و شكل پيدا ميكند. نوري گرد كه دو ميلة نوراني كنار خود دارد. جلوتر، نماي مسجدي با گنبدي فيروزهاي به چشم ميآيد و ماشين به جادة فرعي ميپيچد. سرازير ميشويم به طرف مسجد. چند نفر از كنار جاده پياده ميآيند. دوست دارم پياده شويم و ما هم اين چند قدم را پياده برويم.
«فاخلع نعليك إنّك بالواد المقدّس طوي»2
«آقا ميشه اين كنار نگه داريد!» اين را تو ميگويي. از كجا ميدانستي كه از دل من چه گذشته؟ راننده نگاهي ميكند و ترمز ميگيرد. پياده ميشويم و كرايهاش را ميدهيم.
حواس تو اصلاً نيست، من هم مثلاً حواسم به تو نيست. نميدانم چه حالي داري، ترجيح ميدهم راحتت بگذارم و تنها. كمي كه ميرويم، تازه ميفهمم هوا چه سرد است. به تو و ديگران كه نگاه ميكنم، انگار سردتان نيست. لابد گرماي عشق، گرمتان كرده. امّا من هر چه ميكنم باز سردم ميشود. شايد آن چيزي كه اصلاً ندارم، همين عشق است!
نزديك مسجد عدهاي دست فروشي ميكنند. نوشابه، چاي، لبو، باقالي، كتاب دعا، نوار، اسباب بازي و خيلي چيزهاي ديگر. فكر ميكنم خودمان را گرم كنيم.
صدايت ميزنم:
بيا لبو بخوريم.
ميخوريم. گرم ميشويم و دوباره راه ميافتيم. چقدر شلوغ است! اين مردم مگر سردشان نيست؟
تمام محوطة اطراف مسجد مملو از آدم است. كوچك و بزرگ، زن و مرد و بچههايي كه با هم آمدهاند؛ شايد با اردوي مدرسه. دستم را ميكشي به طرف وضوخانه. باد تندي ميوزد. بعضي مردم در اين هوا بيرون مسجد روي زيراندازي از جنس خاك نماز ميخوانند.
در كفشداري دو نفر، يكي پير و ديگري جوان، كفشهاي مردم را ميگيرند و شماره ميدهند. هرچند دقيقه يكي صلوات طلب ميكند: «اللّهم صلّ علي محمد و آل محمد»
داخل مسجد به زحمت جايي به قدر دو نفر پيدا ميكنيم. هشت ستون بزرگ هشت ضلعي وسط مسجد هست. تو ميايستي و با دستوري كه روي تابلوهاي دو طرف مسجد نوشته، مشغول نماز ميشوي. من هم محو تماشاي مردم ميشوم و مسجد. تركيبي از كاشيكاري و آجر نما، داخل مسجد را زيباتر كرده. مردم هم آنقدر كاشي كاري فيروزهاي دلشان زيباست كه كسي از تماشايشان خسته نميشود.
من هم نماز ميخوانم، با همان دستوري كه روي تابلوهاي دو طرف مسجد نوشته، بعد از نماز ميرويم بيرون. كنار مسجد سالن بزرگي هست كه مردم داخل و خارج آن نشستهاند و دعا ميخوانند. صداي بلندگو سؤال هر دويمان را جواب ميدهد، دعاي توسل ميخوانند. ما هم كناري ميايستيم تا دعا تمام شود. بعد از دعا، نيمي از مردم ميروند. عدهاي كه دسته جمعي آمدهاند، دنبال هم ميگردند. چند دقيقه بلندگوهاي بيرون مسجد به كار ميافتد تا اعضاي كاروانها را به هم برساند.
كمي كه خلوت ميشود، كتاب فروشي بزرگ كنار مسجد توجهمان را جلب ميكند.
اينجا خيلي چيزها ميفروشند. كتاب، پوستر، عكس، نوار، فيلم، رحل، جانماز و... چند كتاب ميخريم و خارج ميشويم. پشت مسجد چاهي هست كه عدهاي دور آن جمعاند. عريضه مينويسند براي امام عصر(ع) و داخل چاه مياندازند.
كاغذي از كيفم درميآورم تا چيزي بنويسم. از اين فكر كه عصارة شجرة ولايت، آنچه مينويسم ميخواند، تمام تنم مورمور ميكند، بعد، از خودم خجالت ميكشم؛ خيلي زياد. نوشته كه هيچ، او همه چيزمان را ميشنود، ميبيند و ميخواند. از سر كاغذ مينويسم:
بسمه تعالي. خدمت امام عزيز و حيّ و حاضر، امام مهدي(ع) سلام عليكم.
خندهام ميگيرد، شايد باورم نميشود. ادامه ميدهم: سالهاي پيش، از بزرگي شنيده بودم كه بزرگان و علما، هرگاه به دردي و مصيبتي گرفتار ميشدند، رقعهاي به حضور حضرت موعود(ع) مينوشتند يا كتاب و رسالهاي با نام حضرت مينگاشتند. همان بزرگ ميگفت كه آنان، همين كه كتاب يا جزوهشان را آغاز ميكردند، مشكل كارشان مرتفع ميشد و اين، در ميان نويسندگان شيعه، يك رمز بود و شايد رمز نوشتن عريضه به امام زمان(ع) همين باشد. والسلام.
حس ميكنم دلم روشن شده، انگار خبر خيلي خوبي شنيده، يا عزيزي را ديده باشم، نگاهت ميكنم. اشك از گوشههاي چشمت آمده تا وسط صورتت، نقطهاي دور را نگاه ميكني. ميآيم بالاي سرت. «وقت ملاقات شما تمام شد!» صدايم را كه ميشنوي، زود اشكهايت را پاك ميكني و بلند ميشوي، به چاه نزديكتر ميشويم. عدهاي دور آن جمعند و عريضه مينويسند. آنچه را نوشتهايم، داخل چاه مياندازيم. راستي، سرّ اين عريضه نوشتن چيست؟
به «اطلاعات» ميروم. صدايت ميكنند، امّا نميآيي. دورتر، پسري 10ـ12 ساله، سجادهاي انداخته و توي همين هوا نماز ميخواند. نزديك ميروم. وقتي به سجده رفته، با احتياط يك عكس از او ميگيرم. آن قدر جثهاش كوچك است كه از سنّش كمتر نشان ميدهد. صبر ميكنم، نمازش تمام ميشود. سلام ميكنم، جواب ميدهد، اسمش احمد است. ميگويم: «چرا توي مسجد نماز نميخوني، گرمتره؟!»
ميخندد و سرش را پايين مياندازد: «از كجا معلوم الآن آقا جاي گرمي باشه؟» لهجة اصفهاني دارد، دستش را ميگيرم: «حالا تو بايد هميشه توي سرما بموني كه شايد آقا جاي گرم نباشه؟» باز ميخندد: «يه شب كه هزار شب نميشه. حالا ما يه شب اومديم جمكران!»
هر كار ميكنم، حريفش نيستم. ميگويد: آقا، بابامون هم حريف نشد، آخر خودش رفت تو مسجد. شما هم برو». بايد اعتراف كنم كه شكست خوردهام. خداحافظي ميكنم. از پشت سر صدايم ميكند: «ما را هم دعا كنيد». دست تكان ميدهم و راه ميافتم. بلندگوهاي مسجد روشن ميشود، صداي اذان در تاريكي و سرماي خيابان ميپيچد، همان اذان صبح دوستداشتني:
«انّ الله و ملائكته يصلّون علي النّبي، يا ايّها الّذين آمنوا صلّوا عليه و سلّموا تسليما»3 الله اكبر... الله اكبر...
دوباره به سمت مسجد ميرويم. كفشهايمان را ميدهيم كه شماره بگيريم. مردم توي كفشداري ايستادهاند. كسي صلوات طلب نميكند. مؤذن رسالت پيامبر را شهادت ميدهد. همه صلوات ميفرستند: «اللّهم صلّ علي محمد و آل محمد».
مردم به صف نشستهاند براي نماز صبح، كسي تكبير ميگويد. جمعيت نماز صبح را به جماعت ميخوانند. بعد از نماز راه ميافتيم كه برگرديم. از جلو شبستان تا بيرون محوطه، چشم از گنبد برنميداري. من هم نميپرسم چرا. ميبينم اگر بخواهي جواب ندهي، نپرسم بهتر است. چند اتوبوس بيرون ايستادهاند. انگار آمدهاند دنبالمان. راننده داد ميزند: «تهران دو نفر» سوار ميشويم. اتوبوس زود راه ميافتد. حس ميكنم دلم باز شده، انگار خبر خيلي خوبي را شنيده يا عزيزي را ديده باشم.
كمكم از مسجد دور ميشويم. گنبد فيروزهاي و دو گلدستة كنارش در نظر ما كوچكتر ميشود. يك دفعه احساس غربت ميكنم. اين از چسبيدنم به شيشه پيداست، نه؟ طوري بيرون را نگاه ميكنم كه انگار همه كس من، آن سوي پنجره وسط اين بيابانها است. غالب مسافرها به خواب ميروند، لابد اكثرشان ديشب را نخوابيدهاند. تو زبان گرفتهاي و آرام كسي را صدا ميزني كه من هم نشناختمش؛ يعني اينطور فكر ميكنم.
هوا گرگ و ميش شده و غير از عكس كمرگ خودمان روي شيشه، چيزهاي ديگري هم پيداست.
جابهجا ميشوم كه يك ساعتي بخوابم. آخر صبح بايد بروم سركار. طوري با مظلوميت صدايم ميكني كه دلم ميسوزد خودم را به خواب بزنم و جواب ندهم: «حسين»! ميگويم: «چيه؟» آرام ميگويي: «ميآيي هفتة بعد هم بياييم؟» سرم را بلند ميكنم، اشك چشمت آمده تا وسط صورتت. ميخواهم بپرسم چرا گريه ميكني؟ ميبينم اگر نخواهي جواب بدهي، نپرسم بهتر است.
محمد حسين بدري
ماهنامه موعود شماره 100
منبع :سایت موعود