دل نوشته هائی در سوگ خورشید یازدهم ،امام حسن عسکری (ع)

emam-askari-23

تجلي يازدهم

تجلي يازدهم که بر طلوعي بي‏زوال تکيه دارد، درد را چه عميق درک کرده است، تبسم قدسي لحظاتش، همه صبر بود و اشک‏هاي هماره نيمه شب‏ هايش، تمام شوق وصال!
مي‏ديد و مي‏نگريست که حقارت دنيا، در تغافل مردم، به ارزشي جدال برانگيز تبديل شده است. رنج مي‏برد از اين که انسان، آن سوي اين هيچستان خاک را جست‏وجو نمي‏کند و به فراتر از خود نمي‏ انديشد!
مهرباني محض بود و صبر تمام! زنجيرهاي اسارت را بر دست و پاي خود تحمل کرد تا مردم، زمين‏گير نشوند؛ تا جهاني را از اسارت در خاک برهاند.
در موضع علم و مناظره، مقتدرانه قد علم کرد تا انسان را از جهالت دست و پاگير خويش نجات دهد. پايگاه‏هاي

مردمي‏اش، گسترده‏ترين مدرسه‏هاي خودسازي و جامعه‏پروري بود. اما افسوس که کم بودند آنان که اين را فهميدند!

چه غريبانه گذشت!
زهد، کمترين محصول درخت ايمان اوست و کرامت، کوتاه‏ترين سايه شاخ و برگ‏هاي عظمتش. مدينه، از ربيع‏الاول 231 هجري، موازنه حضور او را در خاک دنبال مي‏کرد و در جست‏وجوي مجالي براي عرضه حقيقت او به بيکرانه‏ ها بود. تا آن‏که سامرا، بلوغ پذيرش او را در خود حس کرد و چيزي نگذشت که امام، به اتفاق پدر بزرگوارش، سکونت در آن ديار را برگزيد.
اينک امامي 28 ساله، در گوشه سامرا سر بر بالين شهادت مي‏گذارد. شش سال است که بار سهمگين ولايت را بر شانه‏هاي شکوه و استوار خويش حمل مي‏کند. نه... نه... نه بر شانه‏هاي خسته و نه بر دوش زخمي خويش، بلکه اين رسالت آسماني را در ژرفاي باور و در اعماق جان خويش، ثبت کرده است.
معتمد عباسي، تا لحظه‏اي ديگر، به خواسته بزرگ خود مي‏رسد. سال‏هاي اسارت و غم، سال‏هاي غم و تنهايي روزهاي تنهايي و سکوت... آه، غريبانه گذشت؛ چه معصومانه سپري شد!
مي‏گفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حالي‏که 28 بهار، بيشتر از عمرش نمي‏گذرد. مي‏رود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
رفت و فردا را به موعود(عج) سپرد
امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليه ‏السلام ، حقيقت دين را فرياد زند. مي‏رود و دنيا را با همه فرازها و نشيب‏ هايش، با همه پستي‏ها و بلندي‏هايش به او مي‏سپارد. دردهاي نهفته‏ اي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.
اسارت و سکوت حسني عليه‏ السلام باز هم در قصه حماسي او رقم خورده است. باشد تا خروش و فرياد حسيني‏ اش، نصيب فرزندش مهدي(عج) شود.(1)

مرثيه‏ سراي تو و چشم انتظار فرزند توايم
از کودکي‏ ات، سجود و سير و سلوک، به سيمايت نور مي‏افشاند و عرفان، رخ ‏آراي تو گشته بود. وقتي بر شانه‏ هاي تو، جامه فاخر امامت امت نشست، به حبس کج نهادان، آرزده شدي. پرنده روح تو اما به هيچ ميله و قفلي تن نداد؛ که اوج زندان و کنج آن حبس، رخصت خلوت تو بود با معبود؛ «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد».
روزها با تشنگي کام تو، با روزه و شب‏ها با ناله و نواي مناجات تو پيوسته، رنگ خدا مي‏گرفت. آن رنج‏ها و عسرت‏ها را به صبر و سکوت، به شيوه نياي بزرگت علي عليه‏ السلام از سر گذراندي و با حضور گسترده کلامت بر سرزمين‏ هاي شيعيان، دل‏ آرامشان شدي. اين حضور گرم، از آنِ ارشادگري‏ هاي تو بود.
سيره و سريرت تو، به سان کهکشاني از نور و منظومه‏ اي از ستارگان شب، مرز پيدا کردن راه بود از بيراهه، و بدعت‏ها و کژي‏ها، با انگشت اشارات تو به سمت صراط، ر اه مي‏نمود.
آهسته آهسته، روي در پرده مي‏کشاندي تا دلدادگان کوي تشيع را به شيوه مهدي‏ ات مأنوس کني که: آفتاب مي‏خواهد روي در نقاب ابر کشد و تا زماني دور، اين‏گونه بتابد.
مرثيه‏ سراي هجرت توييم و همچنان چشم انتظار رونمايي آفتاب.
«ما در انتظار رويت خورشيديم»(2)

پدر روزهاي انتظار
هر شب که دلم براي تو تنگ مي‏شود، ابرها در فراق، با من گريه مي‏کنند. کاش به جاي خاک، از کلمه آفريده مي‏شدم تا سراپا شعر مي‏شدم در ستايش تو!
تو، پدر غم‏ هاي شيرين روزهاي انتظاري. گاهي نوشتن دشوار است و از تو نوشتن دشوارتر. اشک‏هايم، مرغان دريايي ‏اند که ساحل چشمانم را به بوي غربت حرم تو جست‏وجو مي‏کنند. اشک‏هايم، کبوتراني‏ اند که آرزو دارند گره دخيل‏ هايي شوند که به ضريحت بسته شده است.
بيست و ششمين بهار که پرپر شد
بالش شب‏هايم خيس مي‏شود از خيال 26 بهاري که کوتاه‏تر از همه پروازها، گذشت. عمري گذشته است و هنوز جهان نتوانسته از 6 سال امامت مهرباني‏هايت بگويد.
هنوز تنگناي روزهاي زندان‏هاي پي در پي تو، گلوي جهان را مي‏فشارد.
جهان مسموم، هنوز سرفه مي‏کند.
از روزي که تو مسموم شدي، بادها هر ثانيه سرفه مي‏کنند.
بوي رفتنت، خبر شهادت داشت. پرنده‏تر از همه ابرها رفتي. رفتي، تا طلوع تو، در آغاز چهاردهمين خورشيد بشکند و عطر عدالت، مثل باران‏هاي بهاري، جهان را فرابگيرد.
شش سال امامت در سه ظلمت فراگير
شش سال، خورشيد امامتت، بي‏ وقفه مي‏تابيد تا لبخندهايت، جهاني را معطر کنند. اما سه ظلمت فراگير، حصار آسمان امامتت شده بودند، تا هيچ روزني، عطر نوراني‏ات را حس نکند؛ سه قفس تنگ که نفس را تنگ مي‏کردند، پرندگي‏ات را اسير کردند. سامره، شش سال زندان پي‏در پي‏ات شد و ديوارهاي بسته، خستگي مدامشان را در عبادات مدامت گريه مي‏کردند.

پيام‏هاي کوتاه:
ـ ردپاهاي گمشده‏ ي ما، مسافران توفانند که پي عطر تو مي‏گردند.
ـ هر قدم که به تو نزديک‏تر مي‏شويم، عطر بهشت را بيشتر حس مي‏کنيم.
ـ مگر حرمت را بر آسمان هفتم بنا کرده‏ اند که اين همه ابر باراني، بر شانه ما مي‏گيرند؟
ـ فرسنگ‏ها سنگ را به شوق زيارت حرمت، با بادها مي‏دوم و با رودها آواز مي‏خوانم؛ شايد در پاي تو کبوترانه بميرم.(3)

مي‏رود؛ ولي خشنود و نگران
مي‏گفت «زيبايي چهره، جمال برون است و زيبايي عقل، جمال درون» و حالا جمال ظاهرش را بيماري، به يغما برده؛ در حالي‏که 28 بهار، بيشتر از عمرش نمي‏گذرد. مي‏رود در حالي که از وصال خشنود است و براي امام خردسال نگران است.
خسته از ناداني و پراکندگي امت
«ناداني دشمن است» سربازخانه معتمد، قلعه پرستش ناداني است. تن رنجور امام عليه‏ السلام چگونه تحمل کند اين همه دشمن و ناداني را؟
تن امام بيمار است؛ اما نه از زهر معتمد، نه از سختي زندان‏هاي طولاني مدت؛ بيمار اين همه ناداني قوم جور است.
کليد معرفت زمانه مي‏رود. باب علم نبوت پر مي‏ گشايد؛ در حالي که خسته است از جهل و حسادت خليفه و از پراکندگي امت.
پيام کوتاه:
ـ شيعه را خاک غم بر سر مي‏بايد و بازار دل، تا ابد سياه‏پوش و آسمان دين را باران باران و اشک و اشک!
ـ وقتي امامي مي‏رود، نيمه‏اي از عشق امتش را با خود به خاک مي‏برد...
ـ شهادت، عشق است. فرزند غايبش را سر سلامت بگوييد و باران اشکتان را در بي‏شکيبي انتظار، بهانه سازيد!
ـ شهادت امام حسن عسکري، بهار جوشش خون شيعه است در غم غيبت.
ـ مولاي غايب غريبم! سرسلامت باد ما را در غم باباي شهيدت پذيرا باش؛ اي غمگين‏ ترين شيعه در عصر غيبت!(4)
امام، دل به فردايي سپرده است که موعودش عليه‏ السلام ، حقيقت دين را فرياد زند. مي‏رود و دنيا را با همه فرازها و نشيب‏ هايش، با همه پستي‏ها و بلندي‏هايش به او مي‏ سپارد. دردهاي نهفته‏ اي را که جز در و ديوارهاي اتاق کوچکش در سامرا، احدي تاب گفتنش را نداشت.
نامه‏اي که به امام عسکري عليه‏ السلام نوشته نشد
کوچه‏ هاي شهر برايش غم‏بارتر از هميشه بود. با خود مي‏گفت: «باز هم با دست خالي به خانه برگردم؟ چگونه در چشمان همسرم بنگرم؟» گرچه شيعيان نيز حال و روزي بهتر از او نداشتند، اما مشکلات اقتصادي، بيش از همه وقت، گريبانش را گرفته بود. چندين بار خواست به امام عسکري عليه‏السلام نامه‏اي بنويسد و درخواست کمک کند؛ اما شرمساري، مانع مي‏شد. دقايقي بيش از ورودش به خانه نمي‏گذشت که صداي در را شنيد. با خود گفت: باز هم يکي از طلبکارهاست؛ خدا به خير کند! اما وقتي در را گشود، مردي را ديد که کيسه‏اي و نامه‏اي را به وي داد و به سرعت رفت. چشمانش که به يکصد دينار طلاي درون کيسه افتاد، شگفتي‏اش بيشتر شد. اما وقتي نامه را گشود و دست‏خط مبارک امام حسن عسکري عليه‏السلام را ديد، همه چيز برايش روشن شد؛ «ابوهاشم! هرگاه حاجتي داشتي، خجالت نکش و شرم مکن؛ بلکه آن را از ما طلب نما که ان‏شاءاللّه‏ به خواسته‏ات خواهي رسيد».

غروب خورشيد يازدهم
ابوسهل نوبختي نيز چون بسياري از شيعيان، از بدي حال امام حسن عسکري عليه‏السلام آگاه بود. ديگر تاب نداشت؛ وگرنه به خود اجازه نمي‏داد به خانه امام برود. وارد اتاق که شد، همسر امام، «نرجس خاتون» و «عقيد» غلام فداکار حضرت را ديد که در گوشه‏اي، ساکت نشسته‏اند. نگاهش که به چهره امام افتاد، بي‏اختيار اشک از چشمانش سرازير شد. «آه خدايا! آيا اين همان حجت تو بر زمين است که به دست سفاکان و ظالمان به اين حال و روز درآمده؟ مگر نه اينکه 28 سال بيشتر ندارد؟ آيا تقدير او هم شهادت در جواني است؟» نگاه عقيد را که ديد، فهميد بايد خود را کنترل کند. بغض گلوگير خود را فروخورد و در حالي که شاهد آب شدن شمع وجود امام زمانش بود، زيرلب زمزمه کرد: «اَلا لَعْنَةُ اللّه‏ عَلَي القَومِ الظالمين».(5)

پي‌نوشت ها:
1- محبوبه زارع
2- مصطفي پورنجاتي
3- عباس محمدي
4- حسين اميري
5- روح‏اللّه‏ حبيبيان

توسط RSS یا ایمیل مطالب جدید را دریافت کنید. ایمیل:

 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه کردن